پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_پنجم #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ماهه) . یه مدت کوتاه با اون تک جدول جلو رفتم تا دیدم کارهای دیگهای در طول روز پیش میاد که خارج از جدوله و عدم مدیریتشون آرامشم رو به هم میزنه، مثلا فراموششون میکنم و انجام نمیشن و... کارهایی مثل پیام واجبی به کسی، پیگیری کاری از کسی، انجام یه کار اینترنتی و... خلاصه این یه حس شکست بود، اما راه حل داشت!😍 وقتش بود برنامه ریزیم رو بهروزرسانی کنم و برای این کارها یه ابزار مدیریتی ایجاد کنم؛ چک لیست روزانه! همین دو تا جیبی که بالای آبسردکن میبینید که با جعبهی شکلات درست شدن!😄 . گاهی اول صبح، اگر نشد همون ساعات اولیه روز، همه کارهایی که به ذهنم میرسه رو توی این برگههای کوچیک لیست میکنم، این کارها اولا بر اساس همون جدول ترمی هست که قسمت قبل توضیح دادم، یعنی مثلا امروز عصر توی جدولم به حل تمرین اختصاص داره، توی لیستم مینویسمش، ثانیا هر کار دیگهای که یادم میاد که اون روز یا نهایتا تا چند روز آینده باید انجام بشه رو میارم توی لیست.👌🏻 این چک لیست ذهن رو از درگیری خالی میکنه و تمرکز رو زیاد میکنه، مثلا من چند دقیقه به غذایی که برای شام میخوام درست کنم فکر میکنم و مینویسم توی اون کاغذ تا حین کارهای دیگهم دغدغهی شام چی بپزم نداشته باشم، یا خریدهایی که برای خونه در طول روز یادم میاد رو سریع انتقال میدم به کاغذم.👌🏻 این کاغذ چندین بار در طول روز چک میشه و تیک میخوره یا چیزی بهش اضافه میشه البته همین چکلیست هم بعد از مدتی به نظرم اومد که ایرداتی داره؛ . ❌ مثلا هی کاغذ پر میشد و تعداد زیادی از کارهاش خط نخورده باقی میموند. به نظرم اومد که بهتره کارها رو بر اساس معیار اهمیت و فوریت تقسیمبندی کنم و هر کدوم رو توی کاغذ مخصوص خودشون بنویسم! یعنی الان دو دسته کاغذ دارم؛ کاغذ کارهای فوری کاغذ کارهای غیر فوری . ❌ مشکل بزرگ دیگه این بود که کارهایی که توی این لیستها میاومد مهمانهای ناخواندهای بودن که انجام برنامههای ثابت منو با اخلال مواجه میکردن. چون زمانی رو توی جدول هفتگیم برای انجام این کارها در نظر نگرفته بودم. پس من توی برنامهی مربوط به زمان خواب زهرا حدود یک ربع رو برای انجام یکی دو تا از این کارها گذاشتم و بقیهشون رو توی بیداری بچهها انجام میدم. الان برنامهم چند بخش دیگه هم داره که به مرور اضافه شده؛ . ❗ادامه مطلب رو در اولین کامنت دنبال کنید.❗ . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین
12 فروردین 1400 17:02:03
1 بازدید
madaran_sharif
#ح_یزدانیار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_سوم چند ماه بعد از تولدم جنگ تموم شد و زندگی در ملایر تقریباً به حالت عادی برگشت. از اون موقع تا سه سالگیم مادرم تو خونه مهد خونگی داشت. دختر دایی و پسر داییم و فرزندان یکی دو تا از دوستان و همکارانشون تو خونهٔ ما همبازی ما بودن و مادرم هم مربیمون بود. من که ۳ ساله شدم و برادر هام ۶ و ۹ ساله مادرم استخدام آموزش و پرورش شد. بعد از اون بعضی از روزها رو با مادرم به مدرسه میرفتم و بعضی روزها مهد شاهد. کار مادرم شیفتی بود و مهد هم به صورت ثابت صبحها، بنابراین یک هفته مهد بودم یک هفته خونهٔ خاله. توی مهد کودکِ شاهد همه بچه شهید بودیم گ. منم دخترا رو تو مهد مدیریت میکردم و دست به یکی میکردیم علیه پسرا.😁 از همون بچگی به بچههای کوچیکتر از خودم علاقه زیادی داشتم. حتی مسئولیت نگهداری پسر مربی مهدمون رو من بر عهده میگرفتم. چون پدرم شهید شده بود، دایی مصطفی و دایی محسنم محبت و علاقهٔ خاصی بهم داشتن. دایی مصطفی یه دستش تا مرز قطع شدن رفته بود و پیوند خورده بود و گاهی برای معالجه عوارض شیمیایی میرفت خارج از کشور. اتفاقاً دختر دایی مصطفی موقعی به دنیا اومد که داییم ایران نبود.😔 همیشه یادمه وقتی میاومد من رو روی پای راستش که دست مجروحیت داشت مینشوند و دختر خودش رو روی پای چپش. میگفت حمیده (من😉) آرومه و محجوب! محیا شلوغکاره! همیشه هر جا که میرفت برای من و محیا سوغاتیهای شبیه به هم میآورد. داییهام با اینکه نظامی بودن و اکثراً مشغول مأموریت ولی هوامون رو داشتن و تو همهٔ تعطیلات و مسافرتهاشون ما رو با خودشون میبردن. هنوز خیلی بزرگ نشده بودم، کلاس دوم رو تازه تموم کرده بودم که کم و بیش مریضی دایی مصطفی و حال خراب و لاغر شدنش رو میدیدم. دایی محسنم که معاونش بود چند ماهی بود که همه جا همراهش بود که اگر حال فرماندهش (دایی مصطفی) خراب شد، بتونه از کرمانشاه سریع برسونتش تهران. آخرای خرداد ۷۴ بود که ما بچهها رو گذاشتن خونهٔ مادرخانمِ داییم و همه با لباسهای مشکی رفتن تهران، محل شهادت سردار شهید حاج مصطفی طالبی. از اون روز دیگه محیا هم مثل ما فرزند شهید شد؛ اما با روحی خسته از سالها دیدن مجروحیت و زجر جانبازی پدر.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
08 شهریور 1401 15:50:28
4 بازدید
madaran_sharif
. #ن_اسکندری (مامان #ریحانه ۷ ساله، #سلما ۳ ساله) دانشجوی دوران کرونا بودم و همهی مراحل تحصیلم غیر حضوری انجام شده بود! شکر خدا وضعیت بهتر شد و این ترم، امتحانات حضوری برگزار شد. اما تاریخ و ساعت امتحاناتم طوری بود که مجبور بودم بچهها رو با خودم همراه کنم.😐 حالا کجا؟ دانشگاه علوم قرآن و چه چیزی دلپذیرتر از نفس کشیدن در هوای حرم سیدالکریم؟☺️ اما دلشوره مادری توانم رو گرفته بود، که وقت آزمون بچهها رو چه کنم تو اون فضا؟؟ تنها چارهام این بود که بگم ریحانه جان مراقب سلما باش! سلمای مامان مراقب آبجی باش!😄 و بعد اللهخیرحافظا بخونم براشون... سفارشات لازم رو کردم. اما به سالن امتحان که رسیدم! با یه سالن مفروش مواجه شدم. که صندلیها با فاصله چیده شده بودن و چندتا مامان با بچههاشون وارد سالن شدن.😳 و مراقبینی که نهایت همکاری رو میکردن! شگفتزده شده بودم.🤩 بچهها رو نزدیک صندلی خودم نشوندم. سطح نگرانیها و سفارشام از "سراغ پلهها نرید و از سالن امتحان دور نشید و با غریبه صحبت نکنید" به "بی سر و صدا نقاشی بکشید و خوراکی بخورید" تقلیل پیدا کرد😂 و با خیالی آسوده به امتحانم رسیدم.😃 کاش همهی مسئولین مراکز آموزشی و فرهنگی صدای ما مامانا رو بشنون و این کار زیبا رو تکثیر کنن. #سبک_مادری #مامان_دانشجو #مادران_شریف_ایران_زمین
29 تیر 1401 17:35:38
15 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_نهم #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) هادی تو یه مدرسهی دولتی نزدیک خونه درس میخونه. وقتی علیاکبر دنیا اومد کلاس دوم بود.👶🏻 راه مدرسه رو هم یاد گرفتهبود یا خودش تنها میرفت یا با پسر همسایه که همون مدرسه بود.😊 منم درسام سنگینتر شدهبود و صبحها بعد نماز بیشتر بیدار میموندم تا درس بخونم. در طول روز هم یه وقتایی همچنان کتاب به دست بودم تا از درسم عقب نیفتم.😎 خونهی مامانم که میرفتیم، از فرصتهای خالی برای درس خوندن استفاده میکردم. سعی میکردم در طول ترم درسا رو بخونم، به همین خاطر زمان امتحانات و با وجود بچهها خیلی اذیت نمیشدم.👌🏻 بهمن ۹۸ سطح دو جامعةالزهرا رو به پایان رسوندم😊 همون روزا دیگه کرونا اومد و جلسات قصهگوییمون تعطیل شد.😔 امانت کتابمون محدود شد و همسایهها دیگه کمتر اومدن... ولی کتابخونه همچنان هست😊 هادی با حسن که ۲ سال ازش کوچیکتره خیلی همبازی و همکلامه و این همون چیزیه که خودم به خاطر اختلاف سنی با خواهر برادرم خلأش رو تو زندگیم حس میکردم. 😑 بعضیا میگن ظلم به بچههاست این فاصلهی سنی کم! درحالیکه از خیلی جهات مثل رشد توانمندیها، تعامل و رفاقت، به نفعشونه😎 ظلم اینه که یه کاری رو بچه بتونه حتی با نقص انجام بده ولی خودت انجام بدی!😕 چیزی که متاسفانه بین تک فرزندی و دوفرزندیها رایجه ولی کسی متوجهش نمیشه...😣 بچههام تو خونه خیلی چیزا رو از هم یاد میگیرن و مستقل بار میان. 💪🏻 بزرگه حس بزرگی میکنه و حامی کوچیکه س. کوچیکه از بزرگه یاد میگیره و توانایی خودش رو ارتقا میده👌🏻 . سال96، سومی رو که از شیر گرفتم هرسه تاشون رو به باباشون سپردم و رفتم کربلا. 😉 برای منِ مادر یکسری ﮐﺎرﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺮاﺑﺮ نشده واقعا! مثلا زمانی که برای غذا یا میوه دادن به یه بچه لازمه، اگه ده درصد بیشتر کنی میتونی به چهار تا بچه غذا بدی. نیاز نیست چهار برابر وقت بذاری! بچه کوچیک هم بقیه رو میبینه و خودش میخوره.😉 بازی هم همینطوره. البته نمیخوام بگم که ﻫﺮﮐﺪوم ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ وﻗﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ندارن، بالاخره چهار تا ﺑﭽﻪ ، سختتر از یکی یا دوتاست.👌🏻 بچهها ﺣﺘﯽ اگر فاصله سنیشون کم باشه، بازم ﻓﻀﺎﺷﻮن ﺑﺎﻫﻢ متفاوته😬 خلقیاتشون متفاوته🤭 ﻣﺪرﺳﻪ که میرن، رﺳﯿﺪﮔﯽ جداگانه لازم دارن. اﻻن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺠﺎزی ﺷﺪه و ﺳﺨﺖﺗﺮ!😶 ﭘﺴﺮ دوﻣﻢ امسال ﮐﻼس اول بود و واﻗﻌﺎ سخت گذشت! اما میگذره، بچهها بزرگتر که بشن به هم کمک میکنن و برای خودشون و جامعه مفید میشن انشاءالله 😊 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
21 تیر 1400 16:45:07
0 بازدید
madaran_sharif
. قسمت سوم . زندگی تو خانوادهی #گسترده (خونهای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هستهای خیلی فرق داره.😍 . اصلا سیر #غریبگی و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است. محمد وقتی میتونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، #امنیتی رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدمهای دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچههای روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁 . شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپتاپ 👨🏻💻 تو خونه تامین کرد)، پشتگرمیهای خانوادهها، حضور #دائمی یه بچه خوب همسن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو #تدبیر کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو میچینیم" . تصمیم گرفتم برای کنکور #ارشد بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻 . خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب میشدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که میگذارم رو داشته باشه.😉 . گفتم خداجون من کم نمیذارم تو درس، تو هم تو #حمایت از خانوادهم کمکم باش. نمیرم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظههای نبودنم رو (همون طوری که آیهالله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشتههات پر کن. . میخوندم و تست میزدم، گاهی روزها میرفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس مینشستیم، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچهها می شد، میخوندم و هایلایت میکردم... شیرینی خندههاشو😘، #اختلالات خوردن رو، توجهش به شعر بچهها رو، #رگرسیون چند متغیره رو ... . جوابا اومد، همونی بود که میخواستم.👌🏻 مهر شد و رفتم سر کلاس. سالی که ۵ روز از هفتهش رو باید میرفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقیتر نگاه کنم. . از #حوزه و کلاسهای #مسجدم خداحافظی کردم و نشستم پای درس. سخت بود؟ آره ولی همهش که روی دوش من نبود. خانوادهها و فرشتهها هم همراه بودن.😍 . ساعتهای 4 میرسیدم، با پسرک بازی میکردیم تا وقت خواب برسه. دراز که میکشیدم صدای ترق تروق مهرههای کمر میگفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو میگم☺️ . ❗ادامه را در قسمت نظرات بخوانید❗ . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف
27 آذر 1398 17:21:49
0 بازدید
madaran_sharif
. آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . از وقتی پسرم دنیا اومده خیلی بیشتر از قبل درگیر کارای بچههام. خب به هر حال شرایط اینطور اقتضاء میکنه😏 . من و همسر جان هم فعلا از یه سری چیزا چشم پوشی میکنیم؛ مثلا اگه زمان اومدن همسرم، خونه به هم ریخته باشه، ایشون نه تنها گله نمیکنن، بلکه خودشون شروع میکنن به تمیز کردن، یا اگه نهار هنوز آماده نباشه، یه کم تلویزیون میبینن... فقط رو خوابشون یه کم حساسن و هنوز با این کنار نیومدن🤪 . راستش تا قبل از دوتا شدن بچهها، همیشه میذاشتم دخترم حسابی خودشو با اسباب بازیهاش تخلیه کنه و نیم ساعت مونده تا اومدن همسرم خونه رو مثل دسته گل میکردم.🏠 نهار هم همیشه حاضر بود با کلی تزئین و دیزاینهای کانالهای آشپزی🍲🍜🍚🍺 . اینقدر اوضاع خوب بود که به قول بابام: هر کی قدر منو ندونه، یا شب میمیره یا روز!🤪😝 الان تقریبا تو همهی این موارد به حداقلها رسیدم! ولی خب موقته، انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن دوباره شروع میکنم👌🏻😏 . بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چقدر از فضاهای معنوی دور شدم😔 نه ذکر و دعای خاصی دارم. نه روزه میتونم بگیرم (آخه تو سه سال اخیر یا باردار بودم یا تو دوران شیردهی) نه روضه و هیئت و سخنرانی... فقط گاهی سمت خدا میبینم، البته اگه دخترم و شبکه پویا اجازه بدن... . ولی خب همش خودم رو دلداری میدم که من دارم سرباز کوچولوهای امام زمان رو تربیت میکنم، انشالله☺🤲🏻 به قول مامانم که میگه زن شیرده، روزها روزهست و شبها احیا... . . تصمیم جدی داشتم تولید لباس مجلسی بچگانه رو شروع کنم در تعداد و تنوع بالا. حتی مکان و وسایل و مدل لباسها، همه آماده شده بود، ولی خواست خدا چیز دیگهای بود و مطمئنم حتما صلاحمون در همین بوده.👌🏻 . انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن، به مدد پروردگار، حتما این کار رو شروع میکنم. اصلا دوست ندارم آدم راکد و گوشه نشینی باشم و دوست دارم تو تولید و کسب و کار و رونق دادن به بازار، سهیم باشم و انشاالله مفید برای جامعه☺ . ولی فعلا کار رو، یه مدت به خاطر بچهها متوقف کردم تا حوصلهی کافی برای بازی یا نگهداری از بچهها داشته باشم🤗 هرچی که میگذره، بیشتر به نیازهای جسمی و روحی اونا پی میبرم، نمیخوام بعدا خودمو سرزنش کنم که ای کاش بیشتر براشون وقت میذاشتم و کنارشون میبودم... . انشاالله خدا هم به کارم برکت میده و آیندهی روشنی برام رقم میزنه☺ . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف_ایران_زمین
12 آبان 1399 16:09:46
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. از اونجایی که من دوست داشتم با یه آدم از خانوادهی خیلی مذهبی ازدواج کنم، پدرم مخالفت نکرد و جلسهی بلهبرون برگزار شد.😌 . به طرز عجیبی جلسه با خنده و شادی گذشت، آخرش فهمیدیم مهریهی مختصر مفیدی تعیین شد و ما عروس شدیم.😅 . همسرم اون زمان دانشجو بودن و شغل درست و حسابی و پس اندازی نداشتن. تازه سربازی هم نرفته بودن.😅 کلا اوضاع خیلی ایده ال بود.😁 . عقدمون بدون خرید و در محضر، با حضور ۱۰ نفر انجام شد. هرچند ساده بود، اما همین که در محضر حضرت عبدالعظیم برگزار میشد ارزشمندش میکرد.😊 . حدود یک سال عقد بودیم و تو این مدت من درسم رو تموم کردم و در جستجوی کار راهی شهر شدم.🙃 . در دوران دانشجویی یک سال تو یک شرکت، به عنوان طراح کار کردم. حالا، باید برای کسب تجربه و البته کمک مالی میرفتم سراغ یه کار دیگه. . اما یه دختر چادری و معذب در رابطه با نامحرم کجا، و فضای کار برای یک عمرانی کجا.😑 . با احتساب شرایطم و جو دو سه تا شرکتی که توی ورودیشون قبول شدم، باید تصمیم سختی میگرفتم و انتخاب میکردم.😶 . ناراحتکننده بود ولی تصمیم گرفتم با این شرایط تو اون شرکتها کار نکنم.😫😓 شهرداری و جاهای دولتی هم که گیر فلک نمیاومد.😒 . با همسر دودوتا چهارتا کردیم ببینیم چه جوری بریم سر خونه زندگیمون. دیدیم چیز زیادی نداریم و از اونجایی که بنای زندگی رو بر سازندگی و استقلال گذاشتیم، به یه مهمانی🍛 به جای عروسی، در منزل پدرم و یک زیرزمین استیجاری اکتفا کردیم. . البته لباس عروس👰🏻 تنم کردم و یه سرویس بدل که خدایی نکرده آرزو به دل نمونم.😂 . منتقد زیاد داشتیم؛ ولی وقتی یه مادر داری که به علایقت احترام میذاره😌 و همسری که خیلی شبیه رویاهاته، گوشهات شنواییشو از دست میده😅 و خوش و خرم به زندگی میرسی.😊 . قبل از اینکه بریم سر خونه زندگیمون، اردوی ازدواج دانشجویی مشهد رو رفتیم.😍 وقتی همه با چادر یه رنگ میرفتن حرم🕌 و اونهمه آدم مهمون عروسیت در محضر امام رضا میشدن، احساس میکردی باشکوهترین عروسی دنیا رو داری.😍 . همون اوایل ازدواج، همسرم جایی که دوست داشتن مشغول کار شدن.🤗 البته کار توام بود با ماموریت که شرایط رو سخت میکرد، اما خیلی جای شکر داشت.🤲🏻 . ۱۰ ماه بعد همسر باید میرفتن سربازی.👮🏻♂ . همین موقعها بود که تصمیم گرفتیم نفر سومی رو عضو خانواده کنیم.👶🏻 فکر میکردیم حالا که تحت نظر دکتر👩🏻⚕ و با رعایت تمام اصول پیش رفتیم همه چی حله و ۹ ماه بعد یه بچه تپل میاد... اما خواست خدا چیز دیگهای بود و بچه نموند... . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف_ایران_زمین