پست های مشابه

madaran_sharif

. چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 . نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ . #مامانم از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. . خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 . ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژه‌ای رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. . نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈 . تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... . سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمی‌گردم.😊 . انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ . هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌. چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 . به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و #نهی می‌شد سر دخترکم.😞 . می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 . تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔 . آب بازی دو نفره!💦 . رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 . ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 . حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 . بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 . و چراغا روشن💡 . ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازی‌ش. . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌. زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 . ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. . زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و #شب_یلدا شد. . من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 . پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ . پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #هم‌بازیش که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #کمکِ_خانواده #یلدا #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 دی 1398 15:42:27

8 بازدید

madaran_sharif

. فاطمه خانم هفت ماهه بود و علی آقا دوساله هردو حسابی وروجک و شلوغ کار😈🤡 . صبح تا شب تمام انرژیمونو می‌گرفتن صبح‌ها قبل ما بیدار می‌شدن🙄😶 و شب‌ها بعد ما می‌خوابیدن😴 . هیچی از زندگی نمی‌فهمیدم😫 هیچ وقتی برای خودم نداشتم! . من⁦🧕🏻⁩ و آقای همسر🧔🏻⁩ هر دو داشتیم زیر فشار له می‌شدیم😣 . یه مدت اینطوری گذشت تا اینکه خدا در🚪جدیدی از لطف خودش برامون باز کرد⁦❤️⁩ . تا اون زمان بچه‌ها ظهرها خسته و بداخلاق می‌شدن و می‌خوابیدن😴 شب هم پر انرژی😃🤓 تا ده و یازده بیدار بودن! و تمام تلاش من این بود که زمان خواب ظهر رو جلوتر بیارم تا بلکه😩 شب کمی زودتر بخوابن😕 (البته گل دختر این وسط دو بار دیگه هم می‌خوابید) . ولی هرچی بزرگ‌تر می‌شدن، نیازشون به خواب کمتر و انرژیشون هم بیشتر میشد⁦🤭 در نتیجه گل پسرمون⁦👦🏻⁩ زودتر از دوی بعد ازظهر نمی‌خوابید و این یعنی خواب شب ساعت یازده یا حتی دیرتر😮 . به لطف خدا در یک حرکت کاملا انتحاری😂💥قانون خواب رو عوض کردم⁦💪🏻⁩ . دختری یک بار حدود یازده صبح می‌خوابید😴 که داداشش خسته نبود و خوابش نمی‌برد. . علی آقا هم تا شب ممنوع‌الخواب🚫 بود و این یعنی ساعت ۸ شب هر دو غش🤤 می‌کردن تا صبح🌄 . و این گونه بود که زندگی ما رنگی شد🎨 . شام🍲 رو هفت تا هشت شب و بلکه هم زودتر می‌خوردیم و راهی رخت‌خواب می‌شدیم🛏 . حالا بعد از خواب بچه‌ها فرصت فیلم📽 🎞دیدن، مطالعه📚، اختلاط🗣👥، کارای خونه و حتی خوردن ممنوعی‌جات🍫 رو داریم (تخمه و آلبالو خشکه که هنوز بچه‌ها بلد نیستن خوب بخورن🤪) . البته که قسمت سخت این برنامه بیدار نگه داشتن علی آقا تا شب بود، اونم به شکلی که اذیت نشه🤔 . اوج خستگیش چهار به بعد بود که دیگه می‌شد با بازی و کتاب خوندن و وعده‌ی الآن بابا⁦🧔🏻⁩ میاد و بیدار نگهش داشت. . مخصوصا که عاشق باباشه و منتظر بازی‌های مردونه...🤼‍♂ شاید اولش این روش اذیت کردن بچه‌ها به نظر بیاد🤔 . ولی وقتی به نتیجه نگاه می‌کنم و هزینه فرصت رو برآورد می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که این بهترین راه برای همه‌مونه✅ . چرا که وقتی من و آقای همسر وقت اختصاصی برای خودمون، فرصت انجام کار خونه و تفریح نداریم، و حتی نیازمون به کمی سکوت و آرامش بر طرف نمیشه، طبیعتا اخلاق و رفتار و انرژیمون هم تحت تاثیر قرار می‌گیره و بچه‌ها مامان و بابای بداخلاق تری😡 دارن! . پس به نفع خودشونه که زود برن بخوابن😴⁦⁦👌🏻⁩ . پ.ن: بهترین زمان خواب قبل از ۹ شبه، چون در این زمان هورمون خواب ترشح می‌شه و بهترین زمان برای رشد کودکه⁦👌🏻⁩😉 . #ز_م #سبک_مادری #تنظیم_خواب #مادران_شریف_ایران_زمین

02 اردیبهشت 1399 16:52:39

0 بازدید

madaran_sharif

. . سلام به همه همراهان عزیز🌷 دوستان قدیمی و عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدن❤️ . . امروز صبح خانم #ف_جباری و خانم #پ_شکوری مهمان برنامه‌ی زنده باد زندگی بودن. . درباره جمعیت #مادران_شریف_ایران_زمین و اینکه چطور و از کجا آغاز به کار کرد و میخواد در آینده چیکار بکنه، صحبت کردن👆 . نظرتون رو درباره مادران شریف، با ما به اشتراک بذارید.🌷 . #فیلم_کامل #زنده_باد_زندگی #شبکه_دو #مادران_شریف_ایران_زمین

25 بهمن 1399 16:17:42

0 بازدید

madaran_sharif

. حالا ‌که مهم‌ترین ابزار بازی بچه‌ها توی این سنین هر چیز ممکن از وسایل خونه و مواد خامِ توی خونه‌ست، مامان خانوم باید ترکیباتی از اون‌ها رو در بازیِ بچه قرار بده🙂(بعضی مثال‌هاش رو توی عکس می‌تونید بخونید) . برای تکراری نشدن همه چیزها رو یه دفعه رو نکنه و مرحله مرحله ابزارها و مواد رو به بازی اضافه کنه؛ مثلا روز اول فقط یه کاسه آرد، مرحله بعدی بهش یه کم آب اضافه بشه و... 🍚🧊 . ✅و اما نکته اصلی؛ #برنامه✅ . "برنامه ریزی" ازون چیزاییه که هر روز می‌شنویم و هی هم از کنارش رد می‌شیم! 🚶‍♀️ چون واقعا نمی‌دونیم باید چی کار کنیم🤔 باهاش جمله بسازیم؟😅 خلاصه تا خانم مشاور گفت برنامه! گفتم برای بازی بچه هم برنامه؟؟😳 . شب که همه خوابیدن، چندتا کاغذ برداشتم و ۲-۳ ساعت وقت گذاشتم 🕰 اول از همه حدودی نوشتم که من و زهرا در طول شبانه روز چه کارایی می‌کنیم تا بفهمم برای چند ساعت بازی برنامه بریزم؟ ۸ ساعت بیدار و دو نفری هستیم🙋‍♀️👧 ۱ ساعت خوردن نهار و صبونه🍝🍳 مجموعا ۱ ساعت تلویزیون برای رها کردن ذهن و آسایش خودم!🖥 ۱ ساعتم آشپزی بازی و کار خونه بازی! گذاشتن بچه روی کابینت خیلی راهگشاست، همونجا پوست موادی که میگیرم رو زهرا میریزه توی سطل، اون وسطا سر پوست کن دعوامون میشه که یا میدم دستش چون براش خطرساز نیست یا حواسشو پرت میکنم... در ادامه هم هر کار خلاقانه دیگه‌ای که همون لحظه به ذهنم میرسه رو اضافه می‌کنم. . میمونه ۵ ساعت که اگه ۲-۳ ساعت ازش رو خوب بازی کنیم بقیه‌ش رو خودش سرگرم میشه، عین غذا خوردن که اگه بچه سیر باشه تا یه مدت سرحاله.😊 . گوشیمو گرفتم دستم و صفحات بازی که داشتم رو یه دور نسبتا کامل مرور کردم؛📱 یه لیست بلند از بازی‌های مناسب این سن نوشتم، خیلی از این بازی‌ها ایده دهنده هستن و کلی بازی جدید میشه از روشون خلق کرد، ولی توی نوشتن لیست نباید وسواس به خرج داد چون ته نداره.😬 . پیشنهاد مشاور این بود که از شب قبل بازی‌های پیشنهادی برای فردا رو یادداشت کنم تا ذهنم از آشفتگی رها بشه،😊 این کار مزایای زیادی داره؛ بعد یه هفته دستتون میاد زمان هر بازی چقدره، چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره و چه بازی هایی رو فعلا یا کلا بی‌تمایله و... برای روزهای بعدی تغییرات لازم رو اعمال می‌کنیم . برای ایده گرفتن، برنامه و لیست بازی‌ها رو توی عکس‌ها گذاشتم.💡 . اما نهایتا این راهکار معجزه نمی‌کنه و نکته های پست دوم، یعنی دیشب رو هی باید مرور کنید؛ 😉 همه این کارها ان‌شاءالله کمک کنه تا این مرحله سخت با #آرامش بیشتری سپری بشه.🤲 . #ف_جباری #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

21 فروردین 1399 16:59:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . شرایطمون برای آوردن بچه‌ی اول، از دید خیلیا بهتر بود. مثلا مادرم دچار تومور و صرع و پیامدهای بعد از اون نشده بودن، پدر شوهرم تو بستر نبودن، و موضوع کلاسای حضوری هم پیش نیومده بود. . ولی خیلیامون این تجربه رو داشتیم که انگار بهمون می‌گن تو بیا توی راه، خودم کمکت می‌کنم.😊 . . با وجود ویار شدید، من باید ۲۰ روز کار آموزشی عملی توی تهران می‌گذروندم.🙄(۳۶۰ کیلومتر دورتر از خونه) . پسرم اون موقع ۷ ساله بود. ده روز از دوره رو پیش عمه جونی‌ش که تهرانن، موند. و ده روز بعدی رو مدارس باز شده بود و برگشت شهر خودمون پیش همسرم. . . بعد اون دوره‌ی بیست روزه، کلاس‌ها تا ۱.۵ سال شروع نشد. تو این مدت دخترم، به دنیا اومد. زهرا خانوم دختر ناآرومی بود و به شدت گریه و بی‌قراری می‌کرد.😔 . این شد که پدر جان براشون ننو بستن. مخصوصا که تو ده روز اول کسی نبود به من کمک کنه. این ننو تا به الانم مادر دوم بچه‌هاست😁 . . دخترم که یک ساله شد، کلاس‌ها شروع شد. . هر دو هفته یکبار، همراه همسر و پسرم 👨‍👩‍👦‍👦غروب پنجشنبه راه می‌افتادیم و آخر شب می‌رسیدیم به مسافرخونه‌ای تو تهران. کلاس من ۶ صبح بود تا ۱ ظهر. چند بار بچه رو شیر می‌دادم و می‌سپردم به همسرم، تا با غذا و نون کیک دست‌پخت خودم، تا ظهر نگهش دارن. . پسرمم بیشتر مواقع با من می‌اومد سرکلاس و من تو نصف روز باید به اندازه‌ی یک ماه درس و سی‌دی درسی یاد می‌گرفتم.👩🏻‍🎓 . این کلاس‌ها تا دو سال ادامه داشت. البته وقتی که دخترمو از شیر گرفتم، دیگه خودم تنهایی می‌اومدم تهران و برمی‌گشتم. . کنار کلاس‌ها، یه کار مشاوره‌ی اصلاح سبک زندگی هم، به صورت تلفنی یا حضوری (البته کاملا رایگان) به کارام اضافه شد. . تصمیم گرفتیم بچه‌ی سوم رو بیاریم.⁦👌🏻⁩ ولی به خاطر بارداری، شغل سنگین همسر⁦🧔🏻 بیماری تومور مادر⁦👵🏻⁩ و اینکه تمام برادر خواهرام بچه‌ی کوچیک داشتن، نتونستم کلاس‌ها رو ادامه بدم و تصمیم گرفتم خودم تو خونه مطالعه کنم، درس‌های قبلی رو مرور کنم و کنارش صوت گوش بدم. کار مشاوره رو هم همچنان ادامه می‌دادم. . . کارام روی روال افتاده بود. اکثر چیزهای خوراکی‌ها مثل لبنیات، انواع رب، شیرینی‌جات و... رو مردم شهرمون خودشون درست می‌کنن و اینا هم جز کارام بود. خداروشکر همسرم هم وقتشون برکت پیدا کرده بود و کمک می‌کردن. . آقا ابوالفضل هم دیگه بزرگ شده بود و ما چند تا گاو بومی خریدیم😜 که ایشونم بیکار نباشه.😅 . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

24 شهریور 1399 17:01:58

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی (مامان #علی آقا ۳ سال و ۱ ماهه و #فاطمه خانم ۱ سال و ۱۱ ماهه) . این ترم از همه‌ی ترم‌های پیش واحدهای بیشتری دارم. دروسم کاملا تخصصیه و ۵ روز در هفته هم کلاس دارم. چند وقته مطالعات غیردرسیم بیشتر و هدفمندتر شده . چند تا فعالیت و مطالعه‌ی جانبی که شروع کرده بودم جدی‌تر شده و وقت بیشتری ازم می‌گیره. . گاهی وقتا که کارها و مشغله‌های ذهنی بهم فشار میاره🤯، یه ندای ضعیفی از اون ته دلم می‌گه چقدر دلم تنگ شده برای وقتی که بچه نداشتم.😏 می‌تونستم راحت‌تر درس بخونم، تحقیق کنم و هزار تا کار دیگه که دلم می‌خواد... یه کم که آروم‌تر می‌شم و می‌تونم واقعی به شرایطم نگاه کنم،🧐 مغزم می‌گه: مطمئنی اگه بچه نداشتی همه‌ی چیزایی که الان داری رو داشتی؟😎 منطقی که بهش فکر می‌کنم خیلی هم بیراه نمی‌گه.🤔 یادم میاد وقتی پسری رو باردار بودم در به در دنبال فعالیتی می‌گشتم که حوصله‌مو سر جاش بیاره اما نمی‌یافتم😕 به هر کار هنری یه نوک زدم اما هیچ‌کدوم حالم رو خوب نکرد...😒 حتی یادمه وقتی یه بچه داشتم کارم خیلی کمتر بود ولی به همون اندازه برکت وقت و کار مفیدم هم کمتر بود...🤨 به این جا که می‌رسم ته دلم دستشو میاره بالا می‌گه آقا من تسلیم🙌🏻 . شاید اگر کسی از بیرون به زندگی من نگاه کنه شرایطم خیلی ایده‌آل به نظر نیاد... اما الآن که خودم تو این شرایط هستم، فهمیدم نمی‌شه از روی چیزی که از بیرونِ زندگی آدم‌ها می‌بینیم درباره‌ی خوشبختی‌شون قضاوت کنیم. الآن شرایطم رو خیلی دوست دارم.😍 فاصله‌ی سنی کمی که با بچه‌هام دارم رو دوست دارم. برکتی که خدا به وقت و روحم داده رو دوست دارم. رزقی که بچه‌ها برای مطالعه و هدفمند شدن مسیرم برام آوردن رو دوست دارم. اینا و خیلی نکات دیگه، چیزایی هستن که از بیرون قابل دیدن نیستن اما به زندگی من ارزش می‌ده... . همه‌ی اینا با هم باعث میشه حس کنم همه‌ی سختی‌هایی که می‌کشم ارزشش رو داره... شاید اگر بچه نداشتم، مدرک داشتم. اما این هدفمندی رو نداشتم، این نشاط و رشد رو نداشتم.🤔 مدتیه فکر می‌کنم موفقیت چیه؟ اون چیزی که بقیه دوست دارن من بهش برسم طبق عرف، موفقیت تعریف می‌شه؟ یا اون چیزی که حال من رو بهتر می‌کنه و من رو در مسیر بندگی و زندگی رشد می‌ده؟ . یه چیزی ته قلبم می‌گه بیشتر چیزهایی که الان دارم رزقیه که بچه‌ها با خودشون برام آوردن 🎁 رزق که همیشه مادی نیست... . أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

12 آذر 1399 16:59:24

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن