پست های مشابه

madaran_sharif

. وقتی وجود این هدیه ارزشمند👶🏻 رو فهمیدم از خودم می‌پرسیدم، با وجود یه گل پسر بی‌قرار، الآن خوشحالی یا ناراحت؟! (گاهی شبا به خاطر بدقلقی‌های پسری گریه می‌کردم.😢 گاهی از بچه‌دار شدن پشیمون می‌شدم؛ ولی هر دفعه، یادم می‌افتاد که این تصمیم رو فقط به خاطر خدا گرفتم و خدا منو تنها نمی‌ذاره... 💖) . راستش ذوق زده نبودم💆🏻‍♀ ، ولی اصلا ناراحت نبودم. . وقتی باخودم فکر می‌کردم چطور انقدر راحت کنار اومدم!؟😬 تنها جوابی که داشتم این بود: . «خدا خودش دلم رو آروم کرده»✨😌 . خیلی راحت جاش رو تو دلم باز کرد... راحت‌تر از گل پسری که آمادگیشو داشتم...😃 . راستش امیدوار بودم دختر باشه😍 (من عاشق دخترم👧🏻) . از همون اول قرار گذاشتم، هرکی ازم پرسید نی‌نی‌تون مهمون خونده‌س یا ناخونده؟🤔 فقط بگم: . هدیه الهی بود✨ و واقعا دخترم هدیه الهی بود... . . حالا سوال اصلی این بود؟! برنامه رفتن جناب همسر تغییر کنه یا نه؟!🤨 . هر چی فکر کردیم، دیدیم با وجود یه بچه 5 ماهه و حسابی بی‌قرار، توی شهر غریب (تهران)، گذروندن بارداری خیلی سخته. و شاید حتی اگه همسرم🧔🏻 رفتنشون رو کنسل کنند، باز هم من مجبور بشم برم شهرستان🏠... . رسما دوره پست‌داک همسر هم شروع شده بود و کنسل کردنش کار راحتی نبود. . برگشتم منزل پدری. . دوران فراق دوباره شروع شد و این بار سخت‌تر از قبل.💔 . با این‌که سعی می‌کردم از بودن کنار خانوادم👨‍👩‍👧‍👦 بیشترین بهره رو ببرم، ولی دوری از همسرم آزارم می‌داد😢 . گل پسرمون کم‌کم بزرگ می‌شد... شش ماهه بود و برای نشستن تلاش می‌کرد😍 بی‌قراری‌هاش هم، به طرز قابل توجهی، کم شده بود🤲🏻😊😄 و راحت و آروم می‌خوابید. . با مامان🧕🏻 و بابا🧔🏻و برادرای👱🏻‍♂👦🏻 من انس گرفته بود😃 . رسما همه کارهاش با مامان و بابام بود... مامانم پوشکشو عوض می‌کرد؛ و بابام که عاشق بچه‌س😍، وقتی خونه بود، بهش غذا می‌داد🥣 و گاهی هم می‌خوابوندش... . توی این مدت کلاس رانندگی🚘 رفتم. و با چند تا از دوستان، #دوره_مطالعاتی کتاب‌های📚 #من_دیگر_ما رو شروع کردیم. . قبلا کتاب‌ها رو خونده بودم📖، و این بار می‌خوندم تا برای بقیه خلاصه و مطرح کنم؛ و این برای خودم تجربه فوق‌العاده ای بود👌و بهتر از همه، توی ذهن خودم موندگار می‌شد.💯 . گل پسر👶🏻، رو هم می‌بردم جلسه. می‌نشست و کنارمون بازی می کرد. گاهی هم وقتی داشتم حرف می‌زدم🗣، توی بغل یا روی پام می‌خوابید😴... . پ.ن: عکس، تولد یک سالگی پسرم، تو شهرستان😍🎂 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #مادران_شریف

08 فروردین 1399 16:33:11

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_هفتم . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . رتبه‌های کنکور، آخر شهریور اومد و اوایل مهر برای مصاحبه رفتم. . اساتید برای پذیرش، عمدتا به سوابق تحصیلی و کاری و رتبه‌ی کنکور توجه داشتن و اصلا کاری نداشتن دانشجوها مجردن یا متاهل، بچه دارن یا نه و چیزی هم نپرسیدن. طبیعتاً منم نگفتم که ۳ تا بچه دارم.😅 . خداروشکر نهایتا دانشگاه تهران قبول شدم.☺️ . برای دکترا، مدیریت آموزش عالی رو انتخاب کردم، تا بتونم‌ به حل مشکلات سیاست‌گذاری‌های کلان اقتصادی و مالی دانشگاه‌ها و ارتباط صنعت و دانشگاه و مسئله‌ی مهاجرت دانشجوها، کمک کنم. به هر حال برای این‌که بتونم توی این حوزه‌ها نظر بدم و کار کنم، لازمه مدرک داشته‌باشم تا به حرفم گوش بدن. . ترم ۱ دکترا از اوایل آبان‌ماه شروع شد. . کلاس‌های این‌‌ ترمم زیاده. چون از ارشد تغییر رشته دادم، یه سری درس‌های جبرانی رو باید برمی‌داشتم. . الآن سه روز در هفته‌ بعدازظهرها کلاس مجازی دارم. هفته‌ای ۱۰ ساعت برای کلاس‌هام و ۱۵ ساعت هم برای مطالعه و تکالیف درسی وقت لازم دارم. . هر چقدر هم وقت اضافه بیاد، کارم رو انجام می‌دم و ساعت کاری می‌زنم، که البته این ترم به خاطر مشغله‌هام خیلی کم‌تر شده. کلاس‌های مدرسه‌ی پسرام هم بعدازظهرهاست. . شرایط سختیه. هم باید سر کلاس خودم باشم هم حواسم به بچه‌ها باشه که بشینن سر کلاسشون و با‌ هم دعوا نکنن.😶 . توی این شرایط بیش از هر چیز، برنامه‌ریزی مهمه. . از قبل فکر می‌کنم که چیا باید بپزم، سریع ناهار رو آماده می‌کنم و پسر کوچیکم رو قبل کلاسام می‌خوابونم. گاهیم که نمی‌خوابه و وسط کلاس می‌ذارمش روی پام تا بخوابه.👶🏻 . پسر بزرگم که کلاس سومه، کارهاش رو به خودش سپردم و شرایط رو براش توضیح دادم. اونم خداروشکر توی این مدت مستقل شده. . همسرم هم چون من وقتم کم‌تره، سعی می‌کنن برای بچه‌ها بیشتر وقت بذارن. شبا با بچه‌ها بازی می‌کنن و به کارهای درسی‌شون رسیدگی می‌کنن. به پسر اولم کمک می‌کنن کاردستی‌هاشو بسازه و‌ به پسر دومم واسه حفظ شعرهای پیش‌دبستانی‌ش کمک می‌کنن. گاهیم پسر بزرگم، توی تکالیف پسر کوچیکم، کمکش می‌کنه.😊 . الآن هم که نزدیک امتحانای خودم و پسرم هستیم و فشار کاری‌مون خیلی بیشتره. . گاهی از شدت خستگی با خودم می‌گم شاید اصلا اشتباه کردم دکترا رو شروع کردم! اما بعدش که استراحت می‌کنم، دوباره حالم سرجاش میاد و با انگیزه کارا رو ادامه می‌دم.💪🏻 . شرایط سختیه اما خوب و مفیده برای همه‌مون و داریم رشد می‌کنیم.😌 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

27 دی 1399 16:43:57

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومه‌زهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_دوازدهم الحمدالله مسجد عشق بچه‌هامونه. چون مسجد جاییه که هر وقت برن چند تا رفیق اونجا می‌بینن، بازی می‌کنن، و گاهی جایزه‌های کوچولو می‌گیرن.😁 مسجدمون برنامه‌های مختلفی داره که بچه‌ها با شوق اونا رو شرکت می‌کنن. از کلاس قرآن و حلقه‌ی صالحین گرفته، تا روضه و مولودی. این خوش بودن، تو تربیت دینی شاید حرف اولو بزنه!😉 مثلاً معلم قرآنی که پارسال می‌اومدن خونه‌مون، خیلی با مهربونی با بچه‌ها برخورد می‌کردن و به عناوین مختلف جایزه‌های کوچیک براشون می‌آوردن.😚 جوری که الان دلشون براشون تنگ می‌شه و دوست دارن بازم باهاشون کلاس داشته باشن.❤️ یه بار یکی بهم گفت با شوهرت نماز جماعت بخون. خیلی اثرات خوبی داره. منم از همون موقع شروع کردم. و الان دختر بزرگه‌م هم مرتب با ما نماز می‌خونه.😍 وقتایی هم که خونه مامانم هستیم، می‌ره با پدر من نماز می‌خونه و این جماعت خوندنه براش مهم شده.👌🏻 حفظ قرآنم هم که خیلی برکت داره.😍 هم در جهت تعالی خودمه، و هم برای بچه‌ها خوبه که من رو در حال چنین فعالیتی می‌بینن و با نوای دلنشین قرآن زندگی می‌کنن.😚 (خصوصاً تو بارداری‌ها) سعی دارم علت برنامه‌های معنوی‌مون رو برای دختر بزرگه‌م، فاطمه توضیح بدم. و اون اتفاقا پیگیرتر از ما می‌شه.😃 یادمه وقتی معصومه زهرا رو باردار بودم، به فاطمه گفته بودم اگه ما هر روز زیارت عاشورا بخونیم برای خواهر کوچیکه‌ت خیلی خوبه! و این شد که دیگه مراقب بود فراموش نکنم.😅 یه کار خوبی که مسجد ما انجام می‌ده، ایام محرم و صفر یه حسینیه‌ی کودک تشکیل می‌ده👌🏻 و یه حاج آقای خوب و باحال که متخصص کار با کودک هستن، میان و با بچه‌ها بازی می‌کنن و شعر می‌خونن و در کنارش معارف دینی رو آموزش می‌دن. از وقتی ما با این حاج آقا آشنا شدیم، ایشون رو برای تولد بچه‌ها دعوت می‌کنیم.🤩 البته چون تولد دو تا از دخترام نزدیک تولد حضرت زهرا و میلاد پیامبره، من تولد این‌ها رو تو همون روز عید می‌گرفتم؛ همه رو دعوت می‌کردیم و یه غذای مختصری هم می‌دادیم و این حاج‌آقا رو برای سخنرانی و مولودی دعوت می‌کردیم. بچه‌ها خیلی بهشون خوش می‌گذشت. سخنرانی‌شون کلا با شعر و قصه و مسابقه و کلیپ‌های جالب برای بچه‌ها بود. اینجوری دوست داشتم بچه‌ها متوجه بشن اون مناسبتی که ارزش بزرگداشت و جشن گرفتن داره تولد بزرگان دینه، وگرنه تولدهای ما اونقدر اتفاق خاصی نیست🙂 و البته در تولد هدیه و پذیرایی هم داشتیم واسه‌شون.😉 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 تیر 1401 05:07:26

2 بازدید

madaran_sharif

#ه_محمدی (مامان #محمد ۳سال و ۳ ماهه، و #حسین ۶ماهه) اُخوووداااا !! (بخوووون دیگههه!!!) این، صدای اعتراض محمده؛ وقتی که تو خوندن کتاب سر سفره، چند ثانیه‌ای وقفه ایجاد شده 😆 محمد مثل هر بچه‌ی معمولی دیگه، امکان نداره بعد از خوردن چند قاشق که ته‌بندی شد، سر سفره بمونه و .... القیاااام... ما هم برای نگه‌داشتنش سر سفره، از روش‌های مختلفی استفاده می‌کنیم؛ بهترینش کتاب خوندنه😊 چند بار خود داستان رو می‌خوریم!! و بعد شکل‌هاش و سوالات متفرقه!! این‌جا چندتا کفشدوزک هست؟ این کفشش آبیه! این چرا اسمش فندقیه؟😂 و... وقتی محمد کوچیک بود، من براش کتاب نمی‌خوندم!! تازه از دو سال و خرده‌ای! وقتی دیدم درست و حسابی حرف نمی‌زنه، شروع کردم؛ و اثرش خیلی خوب بود☺️ اولش فقط از مغازه‌ی سر خیابون، کتاب می‌خریدم؛ تا این‌که دیدم دیگه اون‌جا چیزی برای عرضه نداره😅 این شد که همین اواخر، رفتیم فروشگاه به‌نشر، و کللللی کتاب باحال و خوب از اون‌جا خریدیم🤩 شکر خدا، محمد کتاب خوندن رو خیلی دوست داره و اگه چند ثانیه وسطش معطل کنیم، صدای اُخوداش بلند می‌شه😆 حتی گاهی اونقد گرم کتاب می‌شه که نمی‌ذاره پاشم به کار و زندگی برسم. یه بارشو هنر به خرج دادم و وقتی نمی‌ذاشت پاشم به داد ظرف‌های تلنبار شده‌ی آشپزخونه برسم، کتابو گذاشتم جلوش، و در حال شستن ظرفا، داستان رو براش تعریف کردم😊 خودشم داشت غذاشو می‌خورد🙂 *** از روش‌های دیگه‌ی نشوندنش سر سفره، آوردن ماشین‌ها و اسباب بازی‌ها و غذا دادن به اوناست. گاهی خودش میاد همشونو می‌چینه که «اینام آجن با!!!» (تلفیقی از ترکی و فارسی😂 به معنی اینا هم گشنه شونه😂😂) گاهی هم که حوصله‌ی زیادی نداریم، تلویزیونو روشن می‌کنیم و بی سر و صدا می‌شنیم غذامونو می‌خوریم.😏🙃 البته ترجیحم اینه تلویزیونو وقتی روشن کنم که داره از دیوار راست بالا می‌ره🙄 و با داداشش کشتی کج می‌گیره😳😰؛ بلکه دو دقه آروم بگیره🤦🏻‍♀️ پ.ن۱: فروشگاه به‌نشر تهران، نزدیک میدون انقلابه. ولی کتاب‌هاشو از فروشگاه‌های اینترنتی هم می‌تونید بخرید🤗 پ.ن۲: از کتاب‌های خوبی که خریدیم، کتاب‌های خانم کلر ژوبرت بود. هم داستان‌های خیلی خوبی دارن، و هم با مفهوم و آموزنده‌ن. پ.ن۳: کتاب پسر کوچولویی به نام غوره هم، کتاب خوب دیگه‌ای بود، که در مورد ورود نینی جدید به خونه‌ و آماده کردن بچه‌های بزرگتره😃 پ.ن۴: شما چه روش‌هایی برای نشوندن بچه‌ها سر سفره دارید؟ #غذا_خوردن #غذا_نخوردن 🙄 #سفره_میخ_دارد #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

31 خرداد 1400 16:36:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_م . اگر از مامانایی که چندتا بچه دارن سوال کنی قشنگ می‌تونن تفاوت دنیای بچه‌هاشونو با هم شرح بدن... به نظر من کارکرد این تفاوت برای رشد پدر و مادر و خود بچه ها خیلی جالبه🤔 . یه بچه ای عاطفیه💖 پدر و مادر باید یه جور برخورد کنه یکی هیجانی رفتار میکنه یه برخورد میطلبه، یکی ذهن منطقی داره، یکی به تمیزی و کثیفی حساسه😖 و.... (اعتراض حامیان حقوق کودک بلند نشه... صلوات😬) . من معتقدم اینا برچسب زدن به کودک نیست چون هر کودکی ویژگی‌های متفاوتی داره که البته قرار نیست جلوی خودش این رو بگیم ولی خوبه پدر و مادر روحیات بچه‌شون رو بشناسن. . گل پسر ما هم به یه چیزایی حساسه مثلا بدش میاد به بعضی چیزا دست بزنه حتی کوچولو هم که بود تا میخورد زمین و دستش کمی خاکی میشد گریه میکرد😭 نه به خاطر درد بلکه به خاطر خاکی شدن دستش😯 از دست زدن به خمیر، گِل، رنگ🎨 و هرچیز چسبناک و نرمی بدش میاد😒 . از اون طرف دختری این روحیات رو نداره و گاها زبل تره... حتی وقتی میریم پارک🏝 یکی از بازی هاش شن بازیه... این ویژگی های متفاوت برای ما از این جهت باعث رشده که هم باید سعی کنیم ویژگی بچه‌هامونو بپذیریم و هم باید یاد بگیریم🤪 روش برخورد درست با هر ویژگی رفتاری چیه؟! . ولی قسمت مهم‌ترش برای من اثر خوبی بود که این تفاوت ویژگی ها برای خود بچه‌ها داشت😎 مثلا وقتی گل پسر جسارت خواهرش تو گرفتن کفشدوزک🐞 رو می‌بینه تحریک می‌شه و ترس همیشگی کمتر می‌شه😜 . یا اینکه من بعد از فهمیدن تاثیرات خوب، مهم و ضروری بازی های #مسی_پلی (یا همون کثیف کاری خودمون😊) برای بچه‌ها، تصمیم گرفتن گاهی از این بازی ها تو خونه راه بندازم که با مقاومت پسری مواجه شدم... به آرد دست نمیزد، به شن دست نمیزد، از خمیر بدش میومد و... و این وسط دختری به دادمون رسید😍 . دختری از هیچ‌کدوم از این کارها بدش نمی‌اومد پس همراه بود و پسری رو هم آرام آرام همراه کرد😊 ✅ من حس می‌کنم هر چی بچه‌ها بیشتر باشن خودشون به هم کمک میکنن و حساسیت‌هاشون کمتر میشه و از یه جهاتی کار مادر تو تربیت راحت تره😜😅 . پ.ن۱: گاهی حساسیت‌های بچه‌ها به خاطر رفتارهای اشتباه پدر و مادره ولی گاهی این حساسیت‌ها در وجودشون هست مثل بچه هایی که همه در یک خانواده بزرگ شدن ولی حساسیت‌های رفتاریشون متفاوته... پ.ن۲: بازی‌های #مسی_پلی همون کثیف بازی خودمونه، هر چیزی که حواس بچه مخصوصا حس لامسه رو تقویت کنه. فایده‌های زیادی هم داره از افزایش هوش تا... . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

26 تیر 1399 17:33:35

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_هشتم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . گل‌پسر ما، مهارت‌های خودیاری‌ش خیلی خوبه. یعنی کارهای شخصی‌ش، مثل لباس پوشیدن و غذا خوردن رو خودش انجام می‌ده و همین هم باعث می.شد دکترها بگن معلول نیست؛ اما تو آموزش، متاسفانه خیلی ضعیف‌تر از کسانی هست که مهارت‌های خودیاریشون پایینه...😔 . تشخیص رنگ‌ها رو درست انجام نمی‌ده، مفهوم اعداد رو خیلی متوجه نمی‌شه، تکلمش البته خیلی بهتر شده، ولی هنوز دقیق و کامل صحبت نمی‌کنه. . خداروشکر، من الان خیلی عادی با این قضیه برخورد می‌کنم. اونو همه جا با خودم می‌برم و کاملاً مثل بچه‌های دیگه‌م باهاش برخورد می‌کنم.😌 به این خاطر، بقیه آدم‌ها هم که منو می‌بینن، به خودشون اجازه نمی‌دن حرفی بزنن، یا ترحم بکنن و بگن آخی... بچه‌ت مشکل داره.😏 . . یکی از کارهایی که ما کردیم، این بود که برای بزرگتر کردن خونه‌مون، و راحت شدن همسایه‌ی پایینی از سر و صدای ما😅، به طبقه‌ی زیر زمین یه خونه‌ی قدیمی ۱۵۰ متری حیاط‌دار🤩، نقل مکان کردیم. . تو قم کلی از این خونه‌ها هست که دو طبقه‌ن، با زیر زمین و حیاط. و معمولا قیمت مناسبی هم دارن. . ما هم دنبال همچین خونه‌ای بودیم و خداروشکر روزیمون شد.😄 الان تو این ایام کرونا که خیلی نمی‌شه بیرون رفت، بچه‌های ما، با بچه‌ی صاحبخونه‌مون (که طبقه‌ی بالای ما هستن)، همه‌ش دارن تو حیاط بازی می‌کنن😊 . واقعا نمی‌دونم اگه اون آپارتمان قبلی بودیم و کرونا می‌اومد، من چیکار می‌کردم.😥 اونجا، من کلی بچه‌ها رو بیرون می‌بردم. روزی دو سه ساعت!! می‌رفتیم پارک، دوچرخه سواری، آب بازی، تاب بازی. یا خونه‌ی دوستام می‌رفتیم. . و الان همه‌ش دارم خدا رو شکر می‌کنم که اومدیم اینجا.🤗 . . الان، من کماکان درس حوزه‌م رو ادامه می‌دم و دارم پایان‌نامه سطح سه رو می‌نویسم. . قبلاً موقع امتحانا، مادرم می‌اومدن پیشم، ولی الان دیگه یا می‌ذارم مهد، یا پیش باباشون. حتی یه بار هر سه تا شونو، بردم سر جلسه!😄 . . خداروشکر، مادرشوهرم هم دوساله که از تبریز اومدن قم و گاهی موقع امتحانا یا وقتای دیگه، پیش اونا هم می‌ذارم. البته‌ من کلا روحیه‌م جوری نیست که خیلی کمک بخوام؛ ولی گاهی لازم می‌شه. . به جز حوزه، توی یه مدرسه هم علوم تدریس می کنم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

05 اردیبهشت 1400 14:54:12

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_سیزده آغاز سال ۱۴۲۰ هجری شمسی مبارک 🎉سال نو مباررک🎉 نوه‌ی ۱: باباجون عیدی نمی‌دی؟ همسرم: چرا نمی‌دم باباجون؟ خانوم! اون دسته اسکناس یک میلیاردی نو رو از تو کمد برام بیار. وایسا ببینم چند تایین؟ خودم: دوازده تا بچه‌ها و همسراشون، هشت تا هم نوه. همسرم: ماشاالله خداروشکر که دورمون شلوغه و تنها نیستیم. محمداحسان: آره بابا چه کار خوبی کردید که زیاد بچه آوردید. الان بچه‌هامون از نظر عمه و عمو و... آبادن. همسرم: آره، درسته که تو تو بچگی‌ت پوستمونو کندی ولی می‌ارزید.😁 عروس بزرگه😜: وای بابا، محمداحسان بچگی‌ش اذیت‌کن بود؟ بگو بچه‌هاش به کی رفتن.😆 محمداحسان: آها! الان شدن بچه‌های من!😏 محمدحسین: آره من یادمه چقد گریه می‌کرد.😄 خودم: نه بچه‌م، الکی نگین! اصلأ هم اذیت نمی‌کرد.😏 همه‌تونو محمداحسان بزرگ کرد. زهرا: نه داداشم بچه‌ی خوبی بود! اونی هم که جیغ من و زینبو در می‌آورد عمه وسطی‌مون بود.😂 خودم: تو جیغت همیشه دم مشکت بود! نوه‌ی ۲: مامان جون اونی که دم مشکه، اشکه. خودم: الهی قربونت برم. می‌دونم، شوخی کردم.😘 عروس۲: مامان محمدحسین آروم بود؟ خودم: آره مادر. محمدحسین و زینب اصلأ نفهمیدم چطور بزرگ شدن، انقد که آروم بودن. زینب: خواهش می‌کنم!😎 قابل توجه بعضیا😉 داماد: وا پس چرا الان اینجوریه.😂 زینب: چه‌جوری مثلا؟!🤨 داماد: هیچی... همون‌جوری... آروم😅 همسرم: ولی از شوخی گذشته، کاش عمه نسرین و دایی مجتبی هم به فکر امروزشون بودن و بچه بیشتر می‌آوردن. الان تنها نبودن.😔 خودم: آره، انقدر که بهشون هشدار دادیم ولی کو‌ گوش شنوا؟ هی گفتن پول، خونه، درس،... الان نه کار و درس به کارشون اومد و نه خونه. آدم باید دودوتا چهارتا کنه ببینه چی رو فدای چی می‌کنه. مادر ثواب داره، فردا بیاید همگی بریم یه سر دیدنشون😔 محمد سعید: شما برید من با نامزدم قرار دارم☺️😁 سلام منم برسونید. همه: باااااباااا زن ذلیییل.. واسه ما قاطی مرغا شده. حالا بذار دو روز از عقدت بگذره بعد واسه ما فاز متأهلی بردار.🤣 پ.ن ۱: بعد از تعریف کردن نسبی سرگذشتم و از حیث عیب نبودن آرزو بر جوانان،😁 دلم می‌خواست گوشه‌ای از آینده‌ی خیالی‌م رو باهاتون شریک بشم. آینده‌ای که قسمتی‌ش بستگی به تصمیم و رفتار امروزمون داره. پ.ن۲: عمه نسرین و دایی مجتبی و نوه‌ها و... شخصیت‌های خیالی اند. پ.ن۳: سال نو مبارک، ممنونم از اینکه وقت و نگاه ارزشمندتون رو در اختیارم گذاشتید.💚 یا علی (پایان) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_سیزده آغاز سال ۱۴۲۰ هجری شمسی مبارک 🎉سال نو مباررک🎉 نوه‌ی ۱: باباجون عیدی نمی‌دی؟ همسرم: چرا نمی‌دم باباجون؟ خانوم! اون دسته اسکناس یک میلیاردی نو رو از تو کمد برام بیار. وایسا ببینم چند تایین؟ خودم: دوازده تا بچه‌ها و همسراشون، هشت تا هم نوه. همسرم: ماشاالله خداروشکر که دورمون شلوغه و تنها نیستیم. محمداحسان: آره بابا چه کار خوبی کردید که زیاد بچه آوردید. الان بچه‌هامون از نظر عمه و عمو و... آبادن. همسرم: آره، درسته که تو تو بچگی‌ت پوستمونو کندی ولی می‌ارزید.😁 عروس بزرگه😜: وای بابا، محمداحسان بچگی‌ش اذیت‌کن بود؟ بگو بچه‌هاش به کی رفتن.😆 محمداحسان: آها! الان شدن بچه‌های من!😏 محمدحسین: آره من یادمه چقد گریه می‌کرد.😄 خودم: نه بچه‌م، الکی نگین! اصلأ هم اذیت نمی‌کرد.😏 همه‌تونو محمداحسان بزرگ کرد. زهرا: نه داداشم بچه‌ی خوبی بود! اونی هم که جیغ من و زینبو در می‌آورد عمه وسطی‌مون بود.😂 خودم: تو جیغت همیشه دم مشکت بود! نوه‌ی ۲: مامان جون اونی که دم مشکه، اشکه. خودم: الهی قربونت برم. می‌دونم، شوخی کردم.😘 عروس۲: مامان محمدحسین آروم بود؟ خودم: آره مادر. محمدحسین و زینب اصلأ نفهمیدم چطور بزرگ شدن، انقد که آروم بودن. زینب: خواهش می‌کنم!😎 قابل توجه بعضیا😉 داماد: وا پس چرا الان اینجوریه.😂 زینب: چه‌جوری مثلا؟!🤨 داماد: هیچی... همون‌جوری... آروم😅 همسرم: ولی از شوخی گذشته، کاش عمه نسرین و دایی مجتبی هم به فکر امروزشون بودن و بچه بیشتر می‌آوردن. الان تنها نبودن.😔 خودم: آره، انقدر که بهشون هشدار دادیم ولی کو‌ گوش شنوا؟ هی گفتن پول، خونه، درس،... الان نه کار و درس به کارشون اومد و نه خونه. آدم باید دودوتا چهارتا کنه ببینه چی رو فدای چی می‌کنه. مادر ثواب داره، فردا بیاید همگی بریم یه سر دیدنشون😔 محمد سعید: شما برید من با نامزدم قرار دارم☺️😁 سلام منم برسونید. همه: باااااباااا زن ذلیییل.. واسه ما قاطی مرغا شده. حالا بذار دو روز از عقدت بگذره بعد واسه ما فاز متأهلی بردار.🤣 پ.ن ۱: بعد از تعریف کردن نسبی سرگذشتم و از حیث عیب نبودن آرزو بر جوانان،😁 دلم می‌خواست گوشه‌ای از آینده‌ی خیالی‌م رو باهاتون شریک بشم. آینده‌ای که قسمتی‌ش بستگی به تصمیم و رفتار امروزمون داره. پ.ن۲: عمه نسرین و دایی مجتبی و نوه‌ها و... شخصیت‌های خیالی اند. پ.ن۳: سال نو مبارک، ممنونم از اینکه وقت و نگاه ارزشمندتون رو در اختیارم گذاشتید.💚 یا علی (پایان) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن