پست های مشابه

madaran_sharif

. اولین فرزندم ۶ سال و نیم پیش، تو دوران دانشجویی👩🏻‍🎓، وقتی که هنوز حدود ۱ سال از درسم باقی مونده بود، به دنیا اومد.💕👼🏻 . دانشجوی پزشکی بودم و دوره‌ی اینترنی رو توی بیمارستان می‌گذروندم🏨 . ۹ ماه اول دوره رو باردار بودم. و بعد گل دخترم، به دنیا اومد.😍 تا ۷ ماهگی دخترم، #مرخصی گرفتم.🤱🏻 و بعد از اون، دوران سختی شروع شد...😥 . روز اول جدایی سخت‌ترین روز بود، برای من و کودکی هفت ماهه، که قبل از این همیشه با من بوده.😥 . چه می‌شد کرد؟! اینم بخشی از #وظیفه‌ی من بود؛ نه می‌شد بگیم هیچ زنی پزشک نشه، و نه بگیم هیچ پزشکی مادر نشه... . فقط باید #جبرانش رو از خدا می‌خواستم.💖 مگه می‌شد برای بچه (و خودم) آسیب نداشته باشه؟!😔 ولی مطمئن بودم خدا حتما جبران می‌کنه.💗 . به جای فکر کردن به #مادر_کافی بودن، به #خدای_کافی خودم فکر می‌کردم...✨ . و به جای اینکه نقش خودمو، پررنگ ببینم، لطف خدام رو می‌دیدم.✨ . خودم و بچه و زندگی و همسر رو سپردم به خود #خدا.🤲🏻 و گفتم خدایا من به خاطر وظیفه‌ی اجتماعی، دارم می‌رم سراغ این کار، بی زحمت خودت هوای همه‌مونو داشته باش.🤲🏻😌❤ . و ادامه‌ی اینترنی رو با قوت، شروع کردم.💪🏻 . روزها بیمارستان، و ۷-۶ بار در ماه هم، کشیک شب🌃 . دوره رو باید توی سه چهار تا بیمارستان می‌گذروندم.🏥🏨 یکی دقیقا شرق تهران، یکی غرب، و دوتا مرکز، از طرفی خونه‌ی خودمونم تهران نبود.🥶 . از اونجایی که رفت و آمد خیلی سخت می‌شد، پدرشوهر و مادر شوهر مهربانم، یه خونه در تهران برای ما، اجاره کردن.🏬😃😃 . خودشونم گاهی برای کمک دادن به ما 😊 و نگه داشتن بچه،👶🏻 می‌اومدن پیش ما.😀 . بیشتر اون مدت ۹ ماه رو مهمون ما بودن؛ یعنی در واقع ما مهمون اونا بودیم.😆 . خیلی از کارهای خونه و حتی آشپزی اینا رو هم، مادرشوهرم انجام می‌دادن.🍛🍲 . خدا رحمتشون کنه...❤️ . وقتی می رفتم بیمارستان، گاهی وقت‌ها مادرشوهرم دخترم رو نگه می‌داشتن؛ و گاهی با خودم می‌بردم مهدکودک بیمارستان.👶🏻👩🏻‍⚕ دخترم تو کریر و خودم مشغول رانندگی،😉 تا ظهر اونجا بودیم و بعد برمی‌گشتیم خونه.🚗😊 بین کارهای بخش‌، سریع می‌رفتم بهش سر می‌زدم و شیر می‌دادم.💖 سخت‌تر از ساعات کار روز، کشیک‌های شبم بود...🤨 . #هجرت #پزشکی۸۶ #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

18 اسفند 1398 16:19:55

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_پنجم #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹، ۶ و ۳ ساله) . خدا رو شکر کارم منعطف بود و نقش مادری من رو هم به رسمیت می‌شناختن.😊 یه کار پژوهشی در حوزه‌ی زن و خانواده بود که اکثرش رو توی خونه انجام می‌دادم و گاهی هم که جلسه داشتیم، می‌تونستم بچه‌ها رو با خودم ببرم توی جلسه یا مهد همون‌جا بذارمشون.👶🏻👦🏻 . پسر دومم رو از شیر و پوشک گرفتم و دیگه به بچه‌ی سوم فکر می‌کردم. دوست داشتم قبل از اینکه پسر اولم مدرسه‌ای بشه، بچه‌ی سوم هم به دنیا بیاد و از آب و گل در بیاد. چون فکر می‌کردم زایمان و نوزادداری در کنار بچه کلاس اولی، برام سخت باشه.😅 . اما همسرم می‌گفتن هنوز زوده. چون دانشجوی دکترا بودن و سرشون شلوغ بود و می‌گفتن شاید نتونم و وقت نشه خیلی کمکت کنم. اما بعد از یه مقدار گفتگو ، قانع شدن خدا رو شکر. پسر سومم فروردین ۹۷ به دنیا اومد، به فاصله‌ی ۳ سال از قبلی.😍 . برای زایمان رفتم شهرستانمون. زایمان سزارین سختی بود و بعدش هم تا مدتی به خاطر عفونت بخیه‌ها، تب و لرز داشتم.🤒 زود برگشتیم تهران و چون حالم خوب نبود، مامانم هم باهام اومدن و چند وقتی پیشم موندن و کمک کردن. . هنوز یه ماه از زایمانم نگذشته بود که صاحب‌خونه گفت باید تخلیه کنید. روزهای خیلی سختی داشتیم. ماه رمضان هم بود و همسرم خیلی اذیت شدن. شبا باید می‌رفتن دنبال خونه می‌گشتن. محدودیت انتخابمون هم بیشتر شده بود با ۳ تا بچه.😕 . خلاصه به هر سختی که بود اسباب‌کشی کردیم. ناراحت بودم و نگران از اینکه دوباره سال‌های بعد هم با همین مشکل مواجه بشیم. . چند وقت بعدش همسرم دکتراشون رو تموم کردن و کارشون رسمی شد و خدا رو شکر درآمدمون بیشتر شد. مدتی بعد هم به طرز باورنکردنی شرایط جور شد و تونستیم خونه بخریم.🤩 هیچ‌کدوم اصلا فکرشم نمی‌کردیم. ولی می‌دونستیم همه‌ش به برکت بچه‌ها و لطف خدا بوده. . همسرم وقتشون آزادتر شده بود و بیشتر با بچه‌ها بازی می‌کردن.☺️ بازی‌های هیجانی و پرتحرکی که فقط از عهده پدر و پسرا برمیاد و من هیچ‌وقت از این مدل بازیا باهاشون نمی‌کردم. گاهیم با هم می‌رفتن دوچرخه‌سواری و منم توی خونه یه استراحتی می‌کردم. . پسر سومم خیلی به همسرم وابسته بود و دوست داشت باباش بهش غذا بدن بخوره. تا الآنم همینطوره. قصه‌های شب، قبل خواب، رو هم همسرم براشون تعریف می‌کردن. خلاصه با اینکه ساعت حضورشون توی خونه، بازم کم بود و ۸ شب می‌اومدن، ولی از نظر کیفی جبران می‌کردن.👌🏻 بچه‌ها هم دیگه می‌دونستن که بابا صبح می‌رن سرکار و شب میان و اینو پذیرفته بودن. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

24 دی 1399 16:40:50

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن . متولد سال ۶۹ ام، از شهرستان‌های شمال کشور و اولین فرزند خانواده دو سال بعد هم تنها داداشم به دنیا اومد. . خیلی بچه‌ی شلوغ و پر تحرک و به گفته اطرافیان باهوشی بودم😅 بچگی من و برادرم هم همون بچگی‌ها و بازی‌ها و دعواهای همیشگی بود! . ابتدایی رو تو یه مدرسه‌ی دولتی تموم کردم و با لطف خدا تو مدرسه‌ی فرزانگان قبول شدم. . از همون اول مادرم ما رو به درس خوندن تشویق می کرد و حامی ما بود. البته من درس‌خون نبودم🙈 همیشه تو کلاس‌های بسکتبال و شنا و زبان و انواع مسابقات قرآن حضور داشتم و به جز دو سال منتهی به کنکور، همه‌شونو پررنگتر از درس، دنبال می‌کردم. . با داداشم خیلی صمیمی بودیم. خصوصا بعد نوجوانی که دعواهای کودکی‌مون تموم شده بود، خیلی پشتیبان و یار هم بودیم. هر وقت جایی می‌رفتم که لازم بود یه آقا پیشم باشه همراهم می‌اومد. منم بعدها تو کنکور و ازدواجش، مشاور خوبی بودم😉 . خانواده‌م مذهبی بودن، در این حد که مثلا مادرم دوست داشتن من مانتویی و موقر و با پوشش کامل باشم... اما من خیلی به احکام اسلام تقید نداشتم. نماز رو گه‌گداری می‌خوندم و به دنبال لاک زدن و ست کردن و تیپ زدن بودم. اما مامانم همیشه خیلی جدی، درمورد حجاب بهم تذکر می‌داد. منم همیشه یه عذاب وجدانی داشتم و تردیدی که ایشون درست می‌گه یا خودم🤔 . . فضای هیئت‌ها و مراسم‌های مذهبی شهرمون سنتی بود و برای جوونا جذابیت نداشت. اما مدرسه‌ی برادرم با یه مسجدی مرتبط بودن که با اجازه‌ی هیئت امناش، خودشون گرداننده هیئتش شده بودن⁦⁦👌🏻⁩ خودشون مداحی می‌کردن و سخنران می‌آوردن و... سبکش برای نوجوونا ملموس بود و نظم خوبی هم داشت، آدم می‌فهمید چرا اومده اینجا و عبادت می‌کنه! . هیئت هفتگی برگزار می‌کردن. هیچ پولی هم نداشتن و خودشون نوبتی بانی می‌شدن و هیئت رو می‌گردوندن. به خاطر همین چیزا هم جو خالصانه‌ای داشت و مردمم خیلی ازش استفاده می‌بردن. . داداشم تو این فضا مذهبی شده بود و ما رو هم به اون هیئتا می‌برد. این شد نقطه‌ی عطفی توی زندگیم؛ اونجا با مضامین یه سری از دعاها آشنا شدم. . همون موقع‌ها بود که تصمیم گرفتم نمازمو کامل بخونم و ۴۰ صبح، نذارم نماز صبحم قضا شه و دعای عهد رو ۴۰ تا صبح بخونم. دیگه نماز رو دوست داشتم و کم‌کم یک سری عذاب وجدان‌هایی داشتم نسبت به مانتو‌های خیلی تنگم و در کل کمی با حجاب تر شده بودم⁦⁦👌🏻⁩ . ۲ سالی شد که، بعد نماز صبح دعای عهد می‌خوندم و چون سال کنکورمم بود، از خدا می‌خواستم کنکورو خوب بدم.(با توجه به اینکه قبلش درس‌خون نبودم🙈) . . #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 مهر 1399 17:49:59

0 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_اول توی یکی از روستاهای اطراف ملایر معلم ریاضی بود. با اصرار همکارا مدیریت یکی از مدارس هم قبول کرده بود. تا اون زمان چندین ماه به صورت دوره‌ای در جبهه حضور داشت و از مهر ماه سال ۶۵ برای جبهه‌های غرب و سرپل ذهاب مامور به خدمت شد. موقع رفتن به معاونش توصیه کرد که این میز حب داره خدا کنه حب میز، کسی رو نگیره.😔 چند ماه در منطقه حضور داشت و دی ماه برای پرداخت خمس و سرزدن به همسر و دو تا بچهٔ ۵ و ۲ ساله و مادرش که اون‌ روزا زیر آتش بمبارون نیروهای بعثی زندگی می‌کردن، از جبهه مرخصی گرفت و برگشت خونه. برگشت ولی با سقف ریختهٔ آشپزخونه و شیشه‌های شکسته مواجه شد و همسرش که عین شیر دست دوتا پسرشو گرفته و توی زیر پلهٔ خونه پناه گرفته، تا شاید از تیر و ترکش هواپیماهای نامرد بعثی در امان باشه ولی خونه و شهرش رو ترک نکرده و چشم انتظار همسرشه! دو سه روزی طول می‌کشه تا به وضعیت خونه و شیشه‌ها سر و سامون بدن. صبح دوم بهمن ۶۵ برای پرداخت خمس قصد رفتن به دفتر امام جمعهٔ شهر رو می‌کنه، اما ظاهراً حاج آقا در دفتر حضور نداشتن؛ پس راه رو به سمت خونهٔ مادرش کج می‌کنه تا بهش سری بزنه که... تو همون مسیر و حدود ساعت ۱۲ ظهر صدای آژیر خطر بلند شد! سری اول هواپیماها رسیدن و شهر رو بمبارون کردن. دقیقاً تو همون محلهٔ مادر با فاصلهٔ یکی دو کوچه بمب خورد و همه چیز رو دید. فورا خودش رو رسوند به محل انفجار! شاید کمکی از دستش بربیاد. تو کوچه یه دختر بچهٔ سه چهار ساله رو دید که ترکش به انگشتای پاش خورده، خونریزی شدیدی داره و گریه می‌کنه. بغلش کرد و سریع به اولین امبولانسی که برای بردن مجروح‌ها اومده رسوند. برگشت تا به بقیه کمک کنه. سری دوم بمباران شروع شد! سایهٔ خاکستری رنگ ظلم تمام کوچه رو در برگرفت. هواپیمایی از بالای سر کوچه با ارتفاع کم رد شد تا شیشه‌های باقیمونده هم بریزه و رعب و وحشت بیشتری تو دل مردم ایجاد کنه و باقیماندهٔ بمب‌های لعنتی رو روی سر مردم بی‌دفاع بندازه و مردم داغدار شهر رو داغ‌دارتر کنه که... ناگهان بوی دود و خاک و خون و آتش در هوا می‌پیچه.😭 ساعتی بعد اجساد مطهر شهدا به ورزشگاه نزدیک محل منتقل می‌شن تا خونواده‌ها برای شناسایی عزیزانشون به اونجا مراجعه کنن. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 شهریور 1401 17:02:59

5 بازدید

madaran_sharif

. #م_شیخ‌حسنی (مامان #یاسین ۲۰ ماهه) . دستم رو گرفت و گفت: آب براش آب ریختم و دادم دستش😊 گفت: شیر آب رو گذاشتم کنار و براش شیر ریختم🙂 دوباره گفت: آب لیوان رو دادم بهش😐 با اشاره گفت: بریز تو لیوان ديگه! ريختم🙄 یخچال رو باز کرد و گفت: بَربَت(شربت) 😤 شاید بیستمین باری بود ک تو این چند روز این سناريو رو اجرا می‌کرد و آخر سر هم هیچ‌کدوم رو نمی‌خورد و من، یا می‌کشوندمش به بازی یا حواسشو پرت می‌کردم. . اما ديگه کلافه شده بودم.😤 این ماجرا به کم‌خوابی شب گذشته، بهونه گوشی دست گرفتن و دَدَ رفتنش تو این اوضاع کرونایی، به هم ریختگی خونه و... اضافه شد.🤯 . محکم کشیدمش کنار و داد زدم😠 که بیا اينور ديگه، ديوونه شدم. خودشو انداخت رو زمین و زد زیر گریه.😭 رفتم تو اتاق. اومد و با تمام قوا موهامو کشید. از شدت درد سرش داد زدم.😤 بغض کرد و لیز خورد توی بغلم.💔😢 حواسم بود که اگه خطا کردم و زدم، جلوش گریه نکنم.🤫 از درون داغون بودم، گذاشتمش رو پام و تکونش دادم و به زور خوابوندمش تا زودتر دوتامونم از این فضا دور بشیم. همین که خوابید زدم زیر گریه.😭 دلم مي‌خواست مثل خیلی از دفعات پیش، صبوری کنم اما اينبار نشد.😓 وارد فاز مقصر بودن شده بودم که چرا من اينقدر مامان بدی‌ام، من چقدر بدبختم، تو این جوونی روانی شدم از دست بچه و.... تو همین حال و هوای غر زدن بودم که دوستم بهم پیام داد: فلان کتاب رو داری؟ رفتم بگردم.🧐 تو کتابام چشمم به جزوه تدبرم افتاد، بازش کردم و سوره انشراح رو خوندم و انگار خدا صاف داشت تو صورتم نگاه می‌کرد و باهام حرف می‌زد... ووضعنا عنک وزرک؛ مگه من بار سنگین روی دوش تو رو برنداشتم. ان مع العسر یسرا؛ هر سختی یه آسونی هم داره تو دلش. فاذا فرغت فانصب، تو یه حال نمون، پاشو یه کار ديگه رو شروع کن. . اشکام رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن و تخلیه خودم و درک اینکه ممکنه یه روز هم مامان خوبی نباشم😢 و تصمیم گرفتم برای اينجور مواقع یه تدبیری بيانديشم چون این سناریو زیاد تکرار میشه: . 1⃣ مثلا وقتی حال خودم بده غرور و خجالت رو بذارم کنار و ساعتایی از اقوام کمک بگیرم و استراحت کنم. . 2⃣رفتم سراغ یخچال و شیر و شربت رو از جلو دید خارج کردم که نبینه و بخواد. یه بطری مخصوص هم گذاشتم دم دستش که هر وقت مي‌خواد بره خودش برداره. . اشتباه کردن بده اما موندن تو اشتباه از اونم بدتره. باید زود از فاز پشیمونی و ناامیدی بیرون اومد و چاره‌ای کرد. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 مرداد 1399 15:38:16

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_زینی‌وند (مامان #معصومه چهار و نیم ساله) . سال ۶۹ در یکی از روستاهای استان لرستان در خانواده‌ای سنتی چشم به جهان گشودم.😁 . بعد از ۳ تا دختر در حالی که همه در آرزوی فرزند پسر بودن دنیا اومدم و تولدم باعث خوشحالی کسی نشد. این پسردوستی خانواده و وصفی که از اوضاع حزن‌آور خونه و فامیل🤧 بعد از تولدم شنیدم، باعث شده بود از همون بچه‌گی نسبت به جنسیتم حس خوبی نداشته باشم😬 و حس کنم باید حقم رو از پسرها بگیرم. با تولد برادرام خونواده ما هشت نفره شد و از روستا به شهر اومدیم.   . به خاطر حرف مردم و دهن پرکن بودن رشته‌ی رياضی این رشته رو انتخاب کردم ولی حس می‌کردم روح خشکش آزارم می‌ده.😖 . سال سوم دبیرستان بعد از کلی جنگ و دعوا🤬 بالاخره از رشته ریاضی به علوم انسانی تغییر رشته دادم. . کتاب‌های رشته انسانی رو دوست داشتم. توی المپیاد تاریخ در سطح استان رتبه آوردم و گاهی شعر می‌گفتم. حتی در بخش استانی ادبیات جشنواره خوارزمی نفر اول شدم. . عاشق شهرت و مجری‌گری بودم. سخت مشغول درس خوندن، به امید رشته روانشناسی در یکی از دانشگاه‌های تهران. چون فکر می‌کردم توی تهران رسیدن به رویاهام امکان‌پذیر تره. اما خواست خدا با خواست دلم یکی نبود.😔 . نتایج کنکور اعلام شد. رشته‌ی روانشناسی دانشگاه خرم‌آباد که پنجمین انتخابم بود قبول شدم. اولین شخص توی فامیل بودم که دانشگاه دولتی قبول شده بود و خانواده بسی ذوق زده😀 اما… خودم حس می‌کردم دیگه رسیدن به رویاهام محاله.😔  . فضای دانشگاه و مواجه شدن با تیپ‌های مختلف باعث شد عقایدم سست بشه. به شدت میل به دیده‌شدن و خودنمایی داشتم. جزء شاگرد اولای کلاس بودم اما حس می‌کردم تلاشام فایده‌ای نداره و کسی من رو نمی‌بینه. حتی پام به صدا و سیمای لرستان کشیده شد. برای تست صدا رفتم اما قبول نشدم.😪 . این ناکامی‌های پشت هم منو از خدا و معنویت دور کرده بود. حسابی ازخدا شاکی😒 بودم، از تمام نه‌هایی که سر راهم می‌اومد. توی همون اوضاع به مرکز پاسخگویی به سوالات دینی زنگ زدم. حرف اون آقا هنوز توی ذهنمه که در جواب همه‌ی گله‌ها و چراهای من گفتند: حکمت خدا با مرور زمان معلوم میشه...🤔 . کمی بعد اردوی راهیان نور غرب قسمتم شد. بعدش دیگه اون آدم سابق نشدم. آشنایی با شهدا و مطالعه سبک زندگی‌شون بهم فهموند که چقدر اشتباه رفتم. من فقط پوسته‌ی دین رو شناخته بودم. خدا برام فقط برای سر سجاده و اهل بیت فقط برای وقت تنگنا بودند. اما شهدا میل شدید به دنیا و اون همه تعارض و تنش‌ها رو ازم گرفتند و منو وارد مسیر تازه‌ای کردن. . . #قسمت_اول #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مرداد 1399 17:13:09

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۲سال و ۲ماهه و #هانا ۷ ماهه) امیرعلی مشغول بازیه. هانا هم داره غلت می‌زنه رو زمین. منم سرم گرم شستن ظرفاست. امیر علی یواش یواش میاد سمت خواهر کوچولوش! لپش رو محکم می‌کشه و فرااار .. هانا کوچولو جیغ می‌زنه و گریه.😭 دستامو می‌شورم و بغلش می‌کنم. می‌برمش پیش داداشی. می‌گم امیرعلی جان! هانا می‌گه دلم خواسته داداشی نازم کنه. با اشتیاق میاد سمت خواهرش و می‌شینه می‌گه منم دلم خواسته بغلش کنم.😍 چند لحظه پیش رو به روش نمیارم نمی‌خوام قبح کارش براش بریزه. یه جوری خودمو زدم به اون راه که انگار اصلا ندیدم. یادمه یه بارم از صدای همسایه‌ها که داشتن دعوا می‌کردن، حرف زشتی یاد گرفت. تند تند مثل طوطی داشت تکرارش می‌کرد و کیف می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. صدام می‌زد و حرف زشت رو می‌گفت. بازم نمی‌شنیدم. بازم خودمو می‌زدم به اون راه انگار نه انگار ک حرفی زده👌🏻 همین نشنیدن و ندیدنش باعث شد تا عصر حتی اون کلمه رو یادش بره. این تغافل، وقتایی که کار خطرناکی نمی‌کنه لازمه و حساااااابی تاثیرگذار👌🏻 خودتو بزنی به نشنیدن! به ندیدن! حواسم هستا.😄 خوب می‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته ولی نباید بگم... اسم نذارم رو کارش... چون اگه بگم قبحش ریخته می‌شه و تماااام. اصل تغافل توی رابطه‌ی بنده و معبود هم زیاد دیده می‌شه.💛 چه وقتایی که بدجوری همه چیز رو خراب کردیم و خدا به رومون نیاورد و نعمتاشو به زندگی‌مون روانه کرد.🧡 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_وصالی (مامان #امیرعلی ۲سال و ۲ماهه و #هانا ۷ ماهه) امیرعلی مشغول بازیه. هانا هم داره غلت می‌زنه رو زمین. منم سرم گرم شستن ظرفاست. امیر علی یواش یواش میاد سمت خواهر کوچولوش! لپش رو محکم می‌کشه و فرااار .. هانا کوچولو جیغ می‌زنه و گریه.😭 دستامو می‌شورم و بغلش می‌کنم. می‌برمش پیش داداشی. می‌گم امیرعلی جان! هانا می‌گه دلم خواسته داداشی نازم کنه. با اشتیاق میاد سمت خواهرش و می‌شینه می‌گه منم دلم خواسته بغلش کنم.😍 چند لحظه پیش رو به روش نمیارم نمی‌خوام قبح کارش براش بریزه. یه جوری خودمو زدم به اون راه که انگار اصلا ندیدم. یادمه یه بارم از صدای همسایه‌ها که داشتن دعوا می‌کردن، حرف زشتی یاد گرفت. تند تند مثل طوطی داشت تکرارش می‌کرد و کیف می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. صدام می‌زد و حرف زشت رو می‌گفت. بازم نمی‌شنیدم. بازم خودمو می‌زدم به اون راه انگار نه انگار ک حرفی زده👌🏻 همین نشنیدن و ندیدنش باعث شد تا عصر حتی اون کلمه رو یادش بره. این تغافل، وقتایی که کار خطرناکی نمی‌کنه لازمه و حساااااابی تاثیرگذار👌🏻 خودتو بزنی به نشنیدن! به ندیدن! حواسم هستا.😄 خوب می‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته ولی نباید بگم... اسم نذارم رو کارش... چون اگه بگم قبحش ریخته می‌شه و تماااام. اصل تغافل توی رابطه‌ی بنده و معبود هم زیاد دیده می‌شه.💛 چه وقتایی که بدجوری همه چیز رو خراب کردیم و خدا به رومون نیاورد و نعمتاشو به زندگی‌مون روانه کرد.🧡 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن