پست های مشابه

madaran_sharif

. #ز_م . اگر از مامانایی که چندتا بچه دارن سوال کنی قشنگ می‌تونن تفاوت دنیای بچه‌هاشونو با هم شرح بدن... به نظر من کارکرد این تفاوت برای رشد پدر و مادر و خود بچه ها خیلی جالبه🤔 . یه بچه ای عاطفیه💖 پدر و مادر باید یه جور برخورد کنه یکی هیجانی رفتار میکنه یه برخورد میطلبه، یکی ذهن منطقی داره، یکی به تمیزی و کثیفی حساسه😖 و.... (اعتراض حامیان حقوق کودک بلند نشه... صلوات😬) . من معتقدم اینا برچسب زدن به کودک نیست چون هر کودکی ویژگی‌های متفاوتی داره که البته قرار نیست جلوی خودش این رو بگیم ولی خوبه پدر و مادر روحیات بچه‌شون رو بشناسن. . گل پسر ما هم به یه چیزایی حساسه مثلا بدش میاد به بعضی چیزا دست بزنه حتی کوچولو هم که بود تا میخورد زمین و دستش کمی خاکی میشد گریه میکرد😭 نه به خاطر درد بلکه به خاطر خاکی شدن دستش😯 از دست زدن به خمیر، گِل، رنگ🎨 و هرچیز چسبناک و نرمی بدش میاد😒 . از اون طرف دختری این روحیات رو نداره و گاها زبل تره... حتی وقتی میریم پارک🏝 یکی از بازی هاش شن بازیه... این ویژگی های متفاوت برای ما از این جهت باعث رشده که هم باید سعی کنیم ویژگی بچه‌هامونو بپذیریم و هم باید یاد بگیریم🤪 روش برخورد درست با هر ویژگی رفتاری چیه؟! . ولی قسمت مهم‌ترش برای من اثر خوبی بود که این تفاوت ویژگی ها برای خود بچه‌ها داشت😎 مثلا وقتی گل پسر جسارت خواهرش تو گرفتن کفشدوزک🐞 رو می‌بینه تحریک می‌شه و ترس همیشگی کمتر می‌شه😜 . یا اینکه من بعد از فهمیدن تاثیرات خوب، مهم و ضروری بازی های #مسی_پلی (یا همون کثیف کاری خودمون😊) برای بچه‌ها، تصمیم گرفتن گاهی از این بازی ها تو خونه راه بندازم که با مقاومت پسری مواجه شدم... به آرد دست نمیزد، به شن دست نمیزد، از خمیر بدش میومد و... و این وسط دختری به دادمون رسید😍 . دختری از هیچ‌کدوم از این کارها بدش نمی‌اومد پس همراه بود و پسری رو هم آرام آرام همراه کرد😊 ✅ من حس می‌کنم هر چی بچه‌ها بیشتر باشن خودشون به هم کمک میکنن و حساسیت‌هاشون کمتر میشه و از یه جهاتی کار مادر تو تربیت راحت تره😜😅 . پ.ن۱: گاهی حساسیت‌های بچه‌ها به خاطر رفتارهای اشتباه پدر و مادره ولی گاهی این حساسیت‌ها در وجودشون هست مثل بچه هایی که همه در یک خانواده بزرگ شدن ولی حساسیت‌های رفتاریشون متفاوته... پ.ن۲: بازی‌های #مسی_پلی همون کثیف بازی خودمونه، هر چیزی که حواس بچه مخصوصا حس لامسه رو تقویت کنه. فایده‌های زیادی هم داره از افزایش هوش تا... . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

26 تیر 1399 17:33:35

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ ساله، #محمدحسین ۱۱ ساله، #زهرا ۹ ساله، #زینب ۷ ساله و #محمدسعید ۳ ساله) چسب، پیچ، مهره، تکه سیم، خرده کاغذ و مقوا، هویه، انبر دست، پیچ گوشتی و... محمد حسییییییییییییییییین... خسته شده بودم از بس ریخت و پاش‌هاشو جمع می‌کردم. نمی‌دونم چرا هر وسیله‌ای توی خونه خراب می‌شد ذهنمون ناخودآگاه می‌رفت سمت آقای خرابکار، محمد حسین.. آخه خیلی کنجکاو بود. مدام می‌خواست ببینه توی اسباب بازی‌ها و وسایل دیگه چه خبره. چه‌جوری می‌چرخه. چه‌جوری راه می‌ره. صداش از کجاست... یا ایده‌های ذهنیش رو می‌خواست بسازه و مدام دنبال پیچ و مهره و وسایل دیگه بود و گاهی مجبور می‌شد از وسایل دیگه قرض بگیره.🤦🏻‍♂️ گفتیم باید خلاقیتش رو در مسیر صحیح هدایت کنیم؛ گذاشتیمش کلاس رباتیک. خیلی خیلی علاقه داشت و با صبر و حوصله سازه‌ها رو می‌ساخت. اما بعدش کرونا اومد و همه چیز تعطیل شد.😔 از طرفی همیشه کلی ریخت و پاش داشت و باید براش یه فکری می‌کردیم... این جوری شد که قسمتی از زیر زمین رو فرش انداختیم و کلی ابزار و میخ و چوب و پیچ و چسب و غیر ذلک، براش تهیه کردیم و به جون مامان و باباش قسمش دادیم که خلاقیتش رو فقط همون‌جا شکوفا کنه تا تیر و ترکش‌هاش به خونه زندگیمون نرسه.😂😂 الحق و الانصاف کلی وقتشو اونجا می‌گذرونه و هر بار یک وسیله‌ی جدید می‌سازه و همه کلی ذوق می‌کنیم. الان دیگه هر چی خراب می‌شه باز هم ذهنمون می‌ره طرف محمد حسین. اما نه به‌عنوان آقای خرابکار، بلکه به‌عنوان آقای تعمیرکار.😉 پ.ن۱: پسرم تا حالا کلی سازه‌ی باحال داشته... حتی سازه‌های رباتیکی هم داشته. عکس دوم، آخرین ساخته‌ی پسرمه. ظرف چرخان واسه خامه‌کشی کیک😋 اون واشرها هم برای هم‌سطح کردن ظرف کیک با پیچ وسطه.😎 پ.ن۲: می‌دونم حتما سوال می‌پرسید پس این ابزار واسه بچه‌های کوچیک‌تر خطر نداره؟ باید بگم که در مورد استفاده‌ی ایمن از این ابزارها به بچه‌ها آموزش دادیم و الحمدلله تا حالا مشکلی پیش نیومده. و البته دخترها خودشون علاقه‌ای به این ابزار و وسایل ندارن و سراغش نمی‌رن و برای محمد سعید هم که کوچولوئه درب زیر زمین رو از طرف داخل منزل قفل کردیم و پسرها از سمت حیاط رفت و آمد می‌کنن که داداش کوچولوشون متوجه نشه.😉 #خلاقیت_خرابکاری #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

01 آبان 1400 16:17:04

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_دوازدهم سختی‌ها و چالش‌های چند فرزندی روابط همسری رو پخته‌تر می‌کنه. وقتی زن و شوهر تنهان از بس روی هم حساسن بالاخره یه ایرادی پیدا می‌کنن‌. ولی با اومدن بچه اونقدر مشغول مسائل مهم می‌شن که دیگه وقت گیر دادن به هم رو ندارن‌.🤭 تا یه فراغتی پیدا می‌کنن، ازش برای ابراز و جلب محبت استفاده می‌کنن.😍 اهمیت همسر خوب بودن از مادری هم بیشتره و اون انرژی‌‌ای که از همسرت می‌گیری توی مادری هم اثر می‌ذاره. جور کردن یه وقت دونفره حتی به اندازه‌ی نوشیدن یه لیوان چای کمک می‌کنه انرژی از دست رفته‌مون برگرده. یا پیام دادن‌های صمیمانه به همسر و قدردانی از زحماتش... و یه استقبال گرم و پر هیاهو با بچه‌ها😄 آخ جون بابا اومد. در باز شد و گل اومد بابای گلم خوش اومد.😍 تو زندگی سعی داشتم اجازه بدم همسرم فضای شخصیش رو هم حفظ کنه. مثلاً فضای شخصی من با درس خوندن حفظ می‌شه و ایشون با کارهای دیگه... اگه با دوستاشون قراری داشتن یا زیارتی پیش می‌اومد، سعی می‌کردم مانع نشم. اثرات مثبت این رفتار تو زندگی مشترک هم وارد می‌شه.👌🏻✨ سال‌های قبل ایام اربعین که می‌شد، با اشتیاق همسرم رو بدرقه می‌کردم تا راهی کربلا بشن. خودم شرایطش رو (با بچه‌ی کوچیک) نداشتم، ولی می‌گفتم نور سفر شما به ما هم می‌رسه و همین طور هم بود. وقتی ایشون می‌رفتن (در کنار مشکلاتش) من هم حال خیلی خوبی داشتم و برکات معنوی‌ش رو حس می‌کردم. تو خونه وقتایی که بچه‌ها با پدرشون درگیر می‌شن، من حتما طرف پدر رو می‌گیرم و بهشون چشمک می‌زنم که کوتاه بیا. اگه نشه سریع می‌رم وسط و می‌گم می‌شه من وساطت بچه‌ها رو پیش شما بکنم؟ این یه قرار بین من و همسرم شده که موقع ناراحتی یکی‌مون وساطت می‌کنه و اون یکی قبول می‌کنه.😉👌🏻 گاهی خستگی خیلی بهم فشار میاره و احساس می‌کنم این حد از خستگی رو هیچ‌وقت در زندگی نه تجربه نکردم و نه خواهم کرد. ولی چون همسرم هم‌دلی می‌کنن و می‌دونم متوجه این فشارها هستن، برام آرامش‌بخش می‌شه. من هم می‌فهمم که چقدر سخته وقتی ایشون خسته از سرکار میان و نمی‌تونن استراحت کنن. یکی از کولش بالا میاد. یکی می‌گه بازی کن و... ولی سعی می‌کنیم انرژی‌مونو با همدیگه بیشتر کنیم و سختی‌ها رو تحمل کنیم تا ان‌شالله چند سال دیگه یه برداشت خوب داشته باشیم.😍🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1400 15:49:38

2 بازدید

madaran_sharif

. . . #قسمت_اول . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . سال ۶۸ در تبریز به دنیا اومدم. پدرم سپاهی بودن و مامانم حوزوی. یه خواهر داشتم که ۵ سال ازم بزرگتر بود. اما چون فاصله سنی‌مون خیلی نزدیک نبود، تا قبل از نوجوانی با هم صمیمی نبودیم. البته دعوا هم نمی‌کردیم! . هیچ‌وقت ناراحت نبودم که چرا خواهر و برادر بیشتری ندارم.😏 از اول بچه دوست نداشتم😁 حتی گاهی به مامانم می‌گفتم من چرا به دنیا اومدم😅 زیاد شدیم که...😂 . از اونایی بودم که می‌گفتم بچه یکیشم به زور باید بیاری😅 و نمی دونستم که خودم یه روزی می‌شم مشوق بچه‌داری اونم با اعمال شاقه!😁 . ابتدایی به یه مدرسه دولتی رفتم که بیشتر خانواده‌ها مذهبی بودن و مدیر خیلی خوبی داشت. . اما راهنمایی و دبیرستانم، نمونه دولتی بود و با اینکه از لحاظ علمی خوب بود، ولی از لحاظ مذهبی تعریفی نداشت.😑 حتی نمازخونه، هم نداشت!! ما هم گاهی تا نزدیک غروب، برای درسای فوق برنامه، مدرسه می‌موندیم و با پنج شش نفر از دوستان، یه موکت می‌گرفتیم و تو سالن پهن می‌کردیم و نماز می‌خوندیم!!🤦🏻 . . خواهرم ۱۸ سالگی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه و من از ۱۳ سالگی دیگه تک فرزند شدم.😍 همون طوری که دوست داشتم.💪🏻 اولین باری که تونستم با یه بچه‌ی کوچیک ارتباط برقرار کنم، سال کنکور بود. اون سال نزدیک عید بچه‌ی خواهرم به دنیا اومد و یک ماهی اومدن تبریز، پیش ما. اون مدت کلی باهاش بازی کردم. بچه‌ی خواهر هم که شییییرین😍 . . البته کنکور رو دیگه نگم براتون🙈 من یه دوست داشتم که همیشه نتایج آزمونای سنجشمون نزدیک هم می‌شد و بعد عید بین رتبه‌هامون، صدتا صدتا فاصله افتاد.😅😂 . با این حال، خداروشکر، تونستم به رشته‌ای که علاقه داشتم، برسم💪🏻 و فیزیک شریف قبول شدم.😊 دوران خاطره‌انگیز دانشجویی من از سال ۸۶ شروع شد. فکر کنم کاری که کمتر از همه انجام می‌دادم، درس خوندن بود.😅 با جمع دوستان، تو گروه‌های دانشگاه، حسابی فعال بودیم. . سال ۸۸ تو بیست سالگی، ازدواج کردم.👰🏻 جالبه که با همسرم هم‌ورودی و هم‌رشته بودیم ولی به روش کاملاً سنتی و از طریق بستگان به هم معرفی شدیم.😏 . . یادمه تو دوران دبیرستان، کتاب‌های خاطرات شهدا رو زیاد می‌خوندم. نه اینکه خیلی برم دنبالشون ولی به خاطر شغل پدرم از این کتابا زیاد تو دست و بالمون بود. از اون موقع این ذهنیت برام ایجاد شد که منم می‌خوام ازدواج ساده‌ای داشته باشم.🙂 و همین کار رو هم کردم.😊👌🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 فروردین 1400 16:14:17

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) . چادری شدم. اولش یکم نگران بودم که می‌تونم ازپسش بربیام یا نه! چون دیگه نمی‌تونستم اون آدم باکلاس باشم. . اما حس می‌کردم کارم درسته. چون کم‌کم دیدم خیلیم بد نیست. انگار از قید و بندهایی که برای ظاهرم داشتم رها و آزاد شده بودم و حس آرامش داشتم. نگران نبودم چه قضاوتی درموردم میشه و آدمای اطرافم این ظاهر رو می‌پسندن یا نه.🤷🏻‍♀ . ترم اول بودم. تو اون ترما، اوضاع پسرهای هم‌دانشگاهی، همیشه موضوع بحث دخترای اطرافم بود و اخبارشون بین همدیگه رد و بدل می‌شد. . من اما تصمیم گرفتم قاطی این بحثا نشم و خودم رو از این کنجکاویا و خبر گرفتن‌ها، رها کنم. اینطوری تمرکز بیشتری داشتم. . دیگه تو کلاسا راحت بودم و تو آزماشگاه‌ها سرمو پایین می‌انداختم و هر کاری لازم بود برای اون درس انجام می‌دادم. بدون اینکه نگران چیزی باشم. . روزها می‌گذشت و من حوزه دانشجویی رو در کنار درسم ادامه می‌دادم. فعالیت‌های فرهنگیم هم زیاد شده بود. . ترم پنج بودم که توسط یکی از دوستان متاهل، به همسرم معرفی شدم. با هماهنگی خانواده، چون محل زندگی خانواده‌ام شهر دیگه‌ای بود، اولین بار در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی با هم صحبت کردیم. . بعد از چندین بار صحبت و پرسش و پاسخ‌ از طریق ایمیل و... حوالی عید غدیر، عقد کردیم.💑 فرداش من میان‌ترم داشتم و اولین بار قرار گذاشتیم و تو کتابخونه درس خوندیم. . هر دومون دانشجو بودیم و به شدت درس می‌خوندیم و تفریحاتمون بیشتر اردوهای دانشجویی و جهادی بود. از اولین اردو جهادی متاهلی که برگشتیم، ماه رمضون بود.🌙 من و خانواده چهار پنج روزه، جهیزیه خریدیم و دو روز بعد، فردای عید فطر، عروسی گرفتیم.👰🏻🤵🏻 . روز عروسی به جای لباس عروس، یه لباس مجلسی شیری رنگ پوشیدم و آرایشگاه هم به عنوان عروس نرفتم که هم هزینه کمتری بدم و هم آرایش طبیعی‌تر و کمتری داشته باشم. . آتلیه هم قرار نبود بریم و دختر خاله‌ام ازمون عکس و فیلم گرفتن. ولی فقط به خاطر دل مامانم، همون روز عروسی بدون هماهنگی قبلی رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم. . دم اذان هم از بلندگوها اذان پخش شد و نماز خوندیم. . . مراسم ازدواجمون ساده برگزار شد. چون هم خودمون می‌خواستیم ساده باشه و به رسومات، اهمیت نمی‌دادیم و هم اینکه واقعا سرمون شلوغ بود و وقت نداشتیم.😅 . زندگی‌مونو تو خوابگاه متاهلی شروع کردیم. . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف_ایران_زمین

08 مهر 1399 17:19:58

0 بازدید

madaran_sharif

#ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ ماهه) . یه روز همین جوری دلی، با خودم نذر کردم اگه رتبه‌ی زیر ۱۰۰۰ بیارم، چادر سرم کنم😅 . اون موقع دلم نمی‌خواست چادر سر کنم. چون اطرافم آدم چادری‌ای که دلم بخواد زندگیم شبیه اون باشه، نبود. آدمی که تحصیلات خوبی داشته باشه و پیشرو، باهدف و تاثیرگذار ببینمش.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . دلم می‌خواست شبیه آدمی بشم که برای یه جوون ۱۸ ساله‌ که دنبال آروزهای علمیه، الگو باشه و البته می‌دیدم اگه چادری بشم باید باکلاس بودن رو که برام اون موقع مهم بود رو، بذارم کنار...🙈 . چون می‌دونستم نذر یه قواعدی داره و من دلی گفتم، پس ته دلم می‌گفتم مجبور نیستم بهش عمل کنم😅 کلا هم فکر نمی‌کردم زیر هزار بیارم. سال آخر، درسام خوب شده بود و فهمیدم می‌تونم رتبه‌ی خوب بیارم و خداروشکر رتبه‌م ۱۰۰ و خورده‌ای شد. . راهی دانشگاه‌ شریف در یک رشته خوب شدم و چون همیشه به کارای فوق برنامه خیلی علاقه‌ داشتم و تو مدرسه هم در برگزاری نمایشگاه‌ها و... فعال بودم، در دانشگاه هم، به یکی از گروه‌های فرهنگی دانشگاه رفتم تا اونجا فعالیت کنم. . اما یه فرق بزرگ داشت. من هیچ وقت تو دبیرستان، دوستای دلسوزی نداشتم که بی‌دریغ محبت بکنن😕 . اما تو دانشگاه، یه سری بچه‌های سال‌بالایی بودن که واقعا حکم فرشته رو برای ما داشتن.🌹 پشتیبانی‌ها، راهنمایی‌ها، و از اون بهتر دوستی‌ها و فرصت‌هایی که برای ما ایجاد می‌کردن. . آشنایی با اون‌ها از نقاط عطف زندگیم بود. اینجا بود که تازه دیدم آدم می‌تونه هم انقدر مهربون باشه، هم انقدر از نظر درسی و ابعاد دیگه قوی باشه هم آدم مذهبی این شکلی باشه. ازشون خیلی خوشم می‌اومد و یه جورایی برام الگو بودن...⁦👌🏻⁩ . کم‌کم به حجاب بیشتر اعتقاد پیدا کردم. در این حد که به مامانم گفتم مانتوهایی که برای دانشگاه می‌دوزه، یه کم گشادتر از قبلیا باشه. . همون زمان‌ها، تبلیغ ثبت‌نام یه حوزه‌ی دانشجویی رو دیدم. به حوزه بودنش کاری نداشتم. ولی برنامه‌ی درسی‌شو که چک کردم، دیدم خیلی درسای جذابین.⁦👌🏻⁩ ثبت نام کردم و از قضا، چند نفر از اون دوستای سال‌ بالاییم هم ثبت نام کرده بودن. . فضای اون چند تا درس، کمک‌های نهایی بود که من از این شک و تردیدا بیرون بیام و احساس کردم که دارم تو مسیر درستی قدم می‌ذارم و خدا اینو می‌خواد‌. . هیچ وقت تو دبیرستان این حس رو نسبت به دین نداشتم که دین چیه و چرا و حالا داشتم دید جدیدی نسبت بهش پیدا می‌کردم.😊 . همه‌ی این‌ها پازلی بود که قطعاتش منو به این نقطه رسوند...⁦👌🏻⁩ . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مهر 1399 16:41:10

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. با دل‌ضعفه می‌رم سراغ یخچال. با چرخوندن نگاه👀 مشتاقم به اندرون یخچال😜 به بچه‌ها گزارش می‌دم و قبل شنیدن سفارشاتشون، برای #افطار خودم نقشه می‌کشم😋😑 . خوردنی‌هاشونو می‌ذارم جلوشون، می‌نشینم پای سفره و با فراغ بال به عزیزانم می‌رسم😍 . طاهای من! دستت خامه‌ای شده مامانی! به لباست👕 نزنی اخی می‌شه، آخرش برو بشور. . ئه محمد جونم کجا می‌ری؟! خب عروسکتم بیار صبحونه بدیم، بیچاره شب تا حالا چیزی نخورده! نه نه من نمی‌تونم بخورم، دهن داداشی بذار😚 . رضای من! قشنگم! با خیال راحت بخور به بازیات🤸🏻‍♂️هم می‌رسی😍 (لپشو با لقمه‌ی بزرگی پر کرده و می‌خواد سر و ته ماجرا زودی هم بیاد😃) . خب خوبه همینجوری کلی وقت گذشت.😅 . ولی چقدر فک و دست⁦🤚🏻⁩ و گردن و کمر و اعصاب و... انرژی سوزوندن.😲 . بچه‌ها می‌رن تو دنیای خودشون سراغ #بازی‌های جورواجور، گپ و گفت و بزن و دررو . می‌ایستم پای اجاق و وارد عملیات ناهار پزون می‌شم.🤗 عطر گوشت، پیاز داغ، سیر، لپه، رب تفت داده شده، بادمجان سرخ شده و پلو... واییییی😋 وسطشم لنگان لنگان به کارای دیگه‌م می‌رسم📿👩‍👦‍👦📚 . یکیشون می‌ره دستشویی صدام می‌زنه🗣 بعد چند دقیقه معلوم می‌شه کارش نیمه تموم بوده، دوباره می‌ره و صدا می‌زنه، در حالیکه شلوارشم کمی کثیف کرده😑 وقتی برمی‌گردم می‌بینم محمد پوشک و لباسشو کثیف کرده و نیازمند شستشوی کامله🤮 . چرا امروز آخه؟!😤 خدا جون این بود #رسم_مهمون_داری؟ اوا ببخشید🤭 💡مراقب باش غر نزنی! #امتحان بنیامینیه ها⁦✌🏻⁩ «...من برادر تو یوسفم! غصه نخوری‌ها (یوسف۶۹) اما چندروز بعد وقت رفتن منادی ندا داد! ای کاروان شما دزدید! تفتیش بارها شروع شد... بله بنیامین دزد است! (یوسف۷۰-۷۷) . فکر کنید اگر بنیامین به یوسف ایمان نداشت، عکس‌العملش خیلی آبروریزی می‌شد؛ خطاب می‌کرد به یوسف که: *بابا ای والله یوسف! این بود رسم برادری؟! این چه وضعیه؟ آقا ما که کاری نکردیم*! وقتشه جلوی خدا #ریا بیام و ☺️ همه چی خوبه! . محمد کوچولو آویزمه و شیر می‌خواد، معلومه که آماده‌ی خوابه🙄 یه ریزه دیگه صبر کن به‌به بخور! - نههههه شیرررر😩 به هر طریقی شده غذا رو میارم و... هنوز ساعت ۳ نشده من بی‌رمق شدم که!!🤕 می‌رم محمد کوچولو رو شیر بدم و کتابمو باز می‌کنم: . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. با دل‌ضعفه می‌رم سراغ یخچال. با چرخوندن نگاه👀 مشتاقم به اندرون یخچال😜 به بچه‌ها گزارش می‌دم و قبل شنیدن سفارشاتشون، برای #افطار خودم نقشه می‌کشم😋😑 . خوردنی‌هاشونو می‌ذارم جلوشون، می‌نشینم پای سفره و با فراغ بال به عزیزانم می‌رسم😍 . طاهای من! دستت خامه‌ای شده مامانی! به لباست👕 نزنی اخی می‌شه، آخرش برو بشور. . ئه محمد جونم کجا می‌ری؟! خب عروسکتم بیار صبحونه بدیم، بیچاره شب تا حالا چیزی نخورده! نه نه من نمی‌تونم بخورم، دهن داداشی بذار😚 . رضای من! قشنگم! با خیال راحت بخور به بازیات🤸🏻‍♂️هم می‌رسی😍 (لپشو با لقمه‌ی بزرگی پر کرده و می‌خواد سر و ته ماجرا زودی هم بیاد😃) . خب خوبه همینجوری کلی وقت گذشت.😅 . ولی چقدر فک و دست⁦🤚🏻⁩ و گردن و کمر و اعصاب و... انرژی سوزوندن.😲 . بچه‌ها می‌رن تو دنیای خودشون سراغ #بازی‌های جورواجور، گپ و گفت و بزن و دررو . می‌ایستم پای اجاق و وارد عملیات ناهار پزون می‌شم.🤗 عطر گوشت، پیاز داغ، سیر، لپه، رب تفت داده شده، بادمجان سرخ شده و پلو... واییییی😋 وسطشم لنگان لنگان به کارای دیگه‌م می‌رسم📿👩‍👦‍👦📚 . یکیشون می‌ره دستشویی صدام می‌زنه🗣 بعد چند دقیقه معلوم می‌شه کارش نیمه تموم بوده، دوباره می‌ره و صدا می‌زنه، در حالیکه شلوارشم کمی کثیف کرده😑 وقتی برمی‌گردم می‌بینم محمد پوشک و لباسشو کثیف کرده و نیازمند شستشوی کامله🤮 . چرا امروز آخه؟!😤 خدا جون این بود #رسم_مهمون_داری؟ اوا ببخشید🤭 💡مراقب باش غر نزنی! #امتحان بنیامینیه ها⁦✌🏻⁩ «...من برادر تو یوسفم! غصه نخوری‌ها (یوسف۶۹) اما چندروز بعد وقت رفتن منادی ندا داد! ای کاروان شما دزدید! تفتیش بارها شروع شد... بله بنیامین دزد است! (یوسف۷۰-۷۷) . فکر کنید اگر بنیامین به یوسف ایمان نداشت، عکس‌العملش خیلی آبروریزی می‌شد؛ خطاب می‌کرد به یوسف که: *بابا ای والله یوسف! این بود رسم برادری؟! این چه وضعیه؟ آقا ما که کاری نکردیم*! وقتشه جلوی خدا #ریا بیام و ☺️ همه چی خوبه! . محمد کوچولو آویزمه و شیر می‌خواد، معلومه که آماده‌ی خوابه🙄 یه ریزه دیگه صبر کن به‌به بخور! - نههههه شیرررر😩 به هر طریقی شده غذا رو میارم و... هنوز ساعت ۳ نشده من بی‌رمق شدم که!!🤕 می‌رم محمد کوچولو رو شیر بدم و کتابمو باز می‌کنم: . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن