پست های مشابه
madaran_sharif
. #ن_زارعی (مامان سه دختر ۹ساله، ۴ساله و نه ماهه) شما هم تو این اوضاع اقتصادی فکر خرید لباس ذهنتونو درگیر میکنه یا من انقدر درگیرم؟😅 راستش ریشهی این درگیری برمیگرده به زمان دانشجویی آقای همسر و تولد بچهی دوم و گرونی و آبروداری.🤕😁 خدایا چیکار کنم؟🤔 اصلا دلم نمیاد که لباسای بیکیفیت پلاستیکی تنشون کنم. پس با اطمینان تمام، از پول عیدی، چشم روشنی یا پس انداز، لباس با کیفیت پنبهای خریداری میشه اما مشکل اینه که از بس استفاده میشه کهنه و پوست لباس کنده میشه.🤭 🔸 اولین راهحلی که به ذهنم رسید، این بود که لباسا به ویژه لباس بچه کوچیکه رو که دم به دقیقه کثیف میشه (اگه چهار دست و پا هم بره که دیگه هیچی) تو خونه که خودمون هستیم وارونه میپوشوندم؛ و موقع مهمونی روی دیگهی لباس رو؛ انگار که همین الان از مغازه خریده بودم.😎 🔸 بعد اگه آستین بلند بود برای بهار و تابستون، آستین و پاچهها چیده میشه و لبهاش تور دوزی میشه تبدیل به یه دست لباس تابستونی میشه.🎽 (اگه ارزش نگه داشتن برای بچههای بعدی رو نداشته باشه) 🔸 اگه لباسه هنوز رمقی داشته باشه، نزدیک محرم با یه پیمونه پودر قهوه یا رنگ مشکی جوشونده میشه و با چند ربان و گل سینه خوشگل تبدیل به لباس محرمی میشه.🖤 🔸 از شلوارهای جین بگم؟ اونا رم بعد یه مدت، تبدیل به دامن میکنم.😅 به این صورت که از زیر فاق چیده میشه بعد درز وسط باز میشه و پایین دامن دوخته میشه. 🔸 تبدیل شلوار به شلوارک هم که متداوله.😁 🔸 آخر سر هم ضایعات لباسها، به لباس عروسکها و دستمال گردگیری و دستگیره تبدیل میشن.☺️ خلاصه که لباس تو خونه ما از بین نمیره. فقط از شکلی به شکل دیگه در میاد.😅😅 #سبک_زندگی #خلاقیت #مادرانه #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
27 شهریور 1400 17:13:19
0 بازدید
madaran_sharif
. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) ❌هشدار: قسمتهای بعدی این تجربه شرح مصائب زینب گونهی مادری صبور است. درصورت داشتن سابقهی افسردگی یا هرگونه ناراحتی روحی، از مطالعهی آن اجتناب کنید.❌ #قسمت_اول متولد ۶۶ هستم. فرزند اول خانواده بودم و بعد از من سه برادر دیگه. تک دختر و کمی هم ناز نازی و عزیز دردونهی بابام (پدرم علاقهی خاصی به دختر داشتن) فکر کنم به خاطر اینه که توی فامیلمون دختر کم داریم و اکثرا تک دخترن. سال ۸۵ توی سن ۱۹ سالگی با یک جوان مومن ازدواج کردم. اون زمان دانشجوی مدیریت بودم و همسرم هم ۲۰ سالشون بود. ایشون هنوز کاری نداشتن و مورد تعجب همه شده بود که چرا با وجود خواستگارهای زیاد، من باهاشون ازدواج کردم. اما برای ما که ایمان مهمتر بود، به خاطر ایمان زیادشون قبول کردیم. (اینو بگم که بعدها خدا هم کارشون رو درست کرد، هم ازبرکت بچهها صاحب خونه و ماشین شدیم) در شهرستان زندگی خوبی رو شروع کردیم و سال ۸۷ اولین فرزندم محمدمهدی به دنیا اومد و زندگی ما رو شیرینتر کرد. پسرم ۳ سالهش بود که تصمیم گرفتیم براش آبجی یا داداش بیاریم. باردارشدم و وقتی پسرم ۳ سال و ۹ ماه داشت محمدصادق به دنیا اومد... و باز محمدصادق عزیزم ۹ ماه بیشتر نداشت که دوباره فهمیدم باردارم. اینبار خدا دختری به ما داد که اسمش رو زینب گذاشتیم. رسیدگی به سه تا بچه مخصوصاً دو تا پشت سر هم که حکم دوقلو رو داشتن خیلی سخت بود برام... یادم میاد که وقتی سومی رو باردار بودم، همه بهم یه جورایی نیش و کنایه میزدن. حتی مادرم هم خیلی ناراحت بودن و میگفتن من غصهی تو رو میخورم. همسرم اما همیشه برام قوت قلب بود😍 و میگفت خانم کمکت میکنم. نگران نباش خداوند حتما تواناییش رو در تو دیده که بهت بچه میده.😌 زینب ۲ سال و ۹ ماه داشت که برای بار چهارم باردارشدم، چند ماهی بارداریم رو از بقیه به خصوص مادرم پنهان کردم. خداروشکر چون ویار نداشتم، کسی هم تا شکمم بزرگ نمیشد متوجه نمیشد باردارم. بارداریها و زایمان خوب نعمتی بود که خدا به من داده بود. البته درد زایمان سختی خودش رو داشت ولی همه میگفتن خوشزایی چقدر... فقط در بعضی موارد سر زایمان خونریزی داشتم که با دارو برطرف میشد. ماه پنجم بارداری کمکم مادرم از بارداریم مطلع شد و اینبار باهام دعوا کرد که بسه خودت رو از بین بردی دختر.😑 خوب چه میشه کرد مادره دیگه و نگران دخترش. و بالاخره خداوند به ما پسری به نام علی داد... #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
31 فروردین 1401 18:03:55
2 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود، #پایاننامه_برتر شدیم.☺️ . درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
21 بهمن 1398 16:20:40
0 بازدید
madaran_sharif
. وقتی وجود این هدیه ارزشمند👶🏻 رو فهمیدم از خودم میپرسیدم، با وجود یه گل پسر بیقرار، الآن خوشحالی یا ناراحت؟! (گاهی شبا به خاطر بدقلقیهای پسری گریه میکردم.😢 گاهی از بچهدار شدن پشیمون میشدم؛ ولی هر دفعه، یادم میافتاد که این تصمیم رو فقط به خاطر خدا گرفتم و خدا منو تنها نمیذاره... 💖) . راستش ذوق زده نبودم💆🏻♀ ، ولی اصلا ناراحت نبودم. . وقتی باخودم فکر میکردم چطور انقدر راحت کنار اومدم!؟😬 تنها جوابی که داشتم این بود: . «خدا خودش دلم رو آروم کرده»✨😌 . خیلی راحت جاش رو تو دلم باز کرد... راحتتر از گل پسری که آمادگیشو داشتم...😃 . راستش امیدوار بودم دختر باشه😍 (من عاشق دخترم👧🏻) . از همون اول قرار گذاشتم، هرکی ازم پرسید نینیتون مهمون خوندهس یا ناخونده؟🤔 فقط بگم: . هدیه الهی بود✨ و واقعا دخترم هدیه الهی بود... . . حالا سوال اصلی این بود؟! برنامه رفتن جناب همسر تغییر کنه یا نه؟!🤨 . هر چی فکر کردیم، دیدیم با وجود یه بچه 5 ماهه و حسابی بیقرار، توی شهر غریب (تهران)، گذروندن بارداری خیلی سخته. و شاید حتی اگه همسرم🧔🏻 رفتنشون رو کنسل کنند، باز هم من مجبور بشم برم شهرستان🏠... . رسما دوره پستداک همسر هم شروع شده بود و کنسل کردنش کار راحتی نبود. . برگشتم منزل پدری. . دوران فراق دوباره شروع شد و این بار سختتر از قبل.💔 . با اینکه سعی میکردم از بودن کنار خانوادم👨👩👧👦 بیشترین بهره رو ببرم، ولی دوری از همسرم آزارم میداد😢 . گل پسرمون کمکم بزرگ میشد... شش ماهه بود و برای نشستن تلاش میکرد😍 بیقراریهاش هم، به طرز قابل توجهی، کم شده بود🤲🏻😊😄 و راحت و آروم میخوابید. . با مامان🧕🏻 و بابا🧔🏻و برادرای👱🏻♂👦🏻 من انس گرفته بود😃 . رسما همه کارهاش با مامان و بابام بود... مامانم پوشکشو عوض میکرد؛ و بابام که عاشق بچهس😍، وقتی خونه بود، بهش غذا میداد🥣 و گاهی هم میخوابوندش... . توی این مدت کلاس رانندگی🚘 رفتم. و با چند تا از دوستان، #دوره_مطالعاتی کتابهای📚 #من_دیگر_ما رو شروع کردیم. . قبلا کتابها رو خونده بودم📖، و این بار میخوندم تا برای بقیه خلاصه و مطرح کنم؛ و این برای خودم تجربه فوقالعاده ای بود👌و بهتر از همه، توی ذهن خودم موندگار میشد.💯 . گل پسر👶🏻، رو هم میبردم جلسه. مینشست و کنارمون بازی می کرد. گاهی هم وقتی داشتم حرف میزدم🗣، توی بغل یا روی پام میخوابید😴... . پ.ن: عکس، تولد یک سالگی پسرم، تو شهرستان😍🎂 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #مادران_شریف
08 فروردین 1399 16:33:11
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_هفتم برای مدیریت همزمان درس خوندن کنار بچهها به چند تا راهکار مهم رسیدم: اصل اول اینه که اجازه ندم به همسرم و بچهها فشار وارد بشه. اگه امکانش باشه (که به لطف خدا جور شده) گاهی از کسی کمک میگیرم؛ ولی فقط گاهی! برای اینکه بچهها، تحت تربیت خودم باشن. دوم اینکه زمان خواب بچهها، درس بخونم و کار خونه نکنم. خوبه مادر، تو زمان بیداری بچهها، کارهای خونه رو انجام بده و زمان خوابشون رو به کارهای شخصیش اختصاص بده.👌🏻 این کار، دوتا اثر خوب داره: اول: روحیهی مادر به خاطر اینکه تونسته به کارهای شخصیش هم برسه حفظ میشه و حتی تو انجام کارهای منزل هم قویتر عمل میکنه.😍 دوم: اینکه بچهها مادر رو در حال زحمت کشیدن برای امور خانواده میبینن و این، حس مشارکتپذیری بچهها رو بالا میبره.👌🏻 نکتهی بعدی اینه: برای خسته نشدنم، چند درس متفاوت رو تو یه روز بخونم و کل یه روز رو به یه درس اختصاص ندم. و از کمترین وقتها استفاده کنم. مثلاً موقع آشپزی یا خوابوندن بچه از فلش کارت استفاده کنم یا صوتهایی که تو گوشی دارم رو گوش کنم. اینها زمانهای پرت هستن که با استفاده از اونها مادری که بچه داره میتونه کلی از مطالب رو یاد بگیره. یه مادر معمولاً نمیتونه چندین ساعت خالی برای انجام یک کار واحد در اختیار داشته باشه.😁 پس باید این توانایی رو داشته باشه که وسط تفکر یا مطالعه رو یه موضوع خاص، کارشو رها کنه و تو فرصت بعدی که به دست اومد، ادامهی این تفکر و مطالعه را پی بگیره. حتی به نظر میرسه اگه بین یه مطالعهای که تو حالت عادی باید به صورت منسجم باشه، فاصله بیفته، اون مبحث برکت بیشتری هم پیدا میکنه؛ چون ذهن تو اون موضوع درگیر میشه و تو اون درگیری میمونه.👌🏻😌 و وقتی ساعت بعدی مطالعه میرسه، ذهن برای پذیرش اون موضوع آمادهتر از قبله. و نکتهای که مهمتره، اینه که چون برای رضای خدا و به خاطر انجام وظایفت که همون مادری، همسری و خونه داریه، از اون موضوع، تو اون زمان که اوج درگیری ذهنیته میگذری، کارت خیلی برکت پیدا میکنه.😍 و باید بپذیریم که وقتی فرزند داریم، احتمالأ مدت زمان بیشتری برای درس خوندن باید وقت بذاریم. مثلاً اگه دیگران سه ماه تلاش میکنن، شما باید پنج ماه وقت بذارید و این کاملا طبیعیه.👌🏻😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 مهر 1400 15:55:23
3 بازدید
madaran_sharif
. بعد از به دنیا اومدن روحالله، درسهای مشکاتم سبکتر از قبل شد، ولی دو تا کار دیگه رو به صورت جدیتر شروع کردم. . 👈🏻 یکیش کار پژوهشی و مطالعاتی تو حوزه دانشجویی شریف بود📕 👈🏻 یکیم، یه کار مطالعاتی تاریخی با یه استادی، که میرفتیم خونهشون📚 . این کارم حجم مطالعاتی زیادی داشت. یعنی حدودا هفتهای ۱۵ یا ۲٠ ساعت مطالعه داشتیم📚 . مطالعههامونو تو خونه میکردیم📖 و هفتهای حدودا ۲ ساعت تو خونهی استاد، کار تاریخی ادبیاتی همراهشون انجام میدادیم👓 . بچهها رو هم با خودم میبردم. اونا بازی میکردن⚽🧩 تلویزیون میدیدن📺 گاهی دعوا میکردن😁 و خوراکیهایی که استاد میدادن یا خودم میبردمو میخوردن🍞🍎🍌🥞 و ما توی کلاس شرکت میکردیم...👩🏻🏫 . این کارمو خداروشکر، تا الان هم ادامه دادم☺️ . . اون موقع یه اتفاق دیگهای هم افتاد که شرایط روحی من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد... . . من توی تهران بودم و داشتم زندگی خودم و خانوادمو جلو میبردم، ولی یه نگرانی بزرگ، آرامش رو از من گرفته بود😣😥 مادرم چند سالی بود مریضی سختی داشتن و در بستر بیماری افتاده بودن...😢😢 . من دور از مادرم بودم و اصلا قرار و آرامش نداشتم😥 اما وجود داداشها و خواهر و خالهها و داییهام، که شب و روز پیش مامانم بودن، قدری خیالمو راحت میکرد.💖 . با اینکه فکر و ذکرم پیش مادرم بود، ولی میدونستم که مادرم تنها نیست...💚 . داداشهام، دکترش رو میبردن👩🏻⚕️ و خواهرم و خالههام، مراقبتهاش رو انجام میدادن...🧕🏻 . و این قوت قلب من بود...❣️ یکی از دلایلی که من تونستم تو تهران خودم و خانوادم🧔🏻👦🏻👶🏻 رو حفظ کنم، و حتی درسمو ادامه بدم، وجود اونها در تبریز، پیش مامانم بود... . . ولی متاسفانه مادرم، کسی که در کل زندگیم یاور و پشتیبانم بود، در مهر سال ۹۶، داغ فراقشون رو بر دل ما گذاشتن...😭 . . بعد مادرم، وجود خواهرم، مایه تسکین قلبم بود💗 وابستگی عاطفی و روحی بینمون خیلی زیاد شد.💜 سعی کردیم جای مادر رو برای هم پر کنیم.💟 واقعا دلگرمی زندگیم شد. . همیشه بهش میگم خدا بیامرزه مادرمون رو، که تو رو برای ما آورد.🤲🏻 . . #پ_ت #قسمت_ششم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
27 اردیبهشت 1399 16:31:58
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. زهرا که نبود ماه رمضونا تا سحر بیدار بودیم، به کارامون میرسیدیم، میرفتیم #مناجات_دانشگاه_شریف، و منم از نماز صبح تا افطار میخوابیدم😆 . الان که دارم مینویسم و خاطرات مرور میشه، واقعا آن روزهایم آرزوست😅 (موافقم باهاتون❤ بیبچه هرگز😃) . . اما دو ساله که مسئلهی ماه رمضان ما اینه: زندگی عادی؟ یا زندگی جغدی؟🤔 . آقای همسر که سعی میکنن بچه کمترین خللی توی برنامههاشون ایجاد نکنه، خیلی خودشونو با ما هماهنگ نمیکنن😐 خوابشونم ماشاءالله سنگینه...😑😴 (البته اینکه نامرتبی خونه و بیحوصلگی من رو توی این ایام درک میکنن و سعی میکنن یک ساعت قبل افطار خونه باشن خوشحالم میکنه💑) . اما من... وقتی گرسنه باشم #عصبی و #بیحوصله میشم😤 در طول روز اصلا حوصلهی کاری رو ندارم، حالا فکرشو بکن با حضور بچه...😫 به زور خودم و زهرا رو به سلامت به افطار میرسونم😬 . حالا به همهی اینها اضافه کنید: 🔸درس📚 🔸کاری که همچنان بیوقفه ادامه داره، 🔸و #کلاسهای_مجازی📝 . به نظرتون چطور میشه؛ هم #روزه گرفت، هم #مامان قابل قبولی بود، هم از #درس عقب نموند، هم تهش #زنده موند؟😅🤔 . . برنامهی من این چند روز اینطوری بوده: ✅در طول روز با ریخت و پاش خونه هیچکاری ندارم و فقط حداقلها رو انجام میدم و نهایتا افطار آماده میکنم😁 (برنامه مرتب کردن خونه رو گذاشتم بعد افطار و حتی بعد خوابیدن زهرا👩🏻) . ✅برعکس همیشه که منتظرم زهرا عصر بخوابه و من بشینم پای درسام،📚 این روزا منتظرم زهرا بخوابه که بخوابم😴 . با این تدابیر همه انرژی موجودم رو توی روز میذارم برای بچه👌🏻👩🏻 البته خیلی هم انرژی دندون گیری نیست😅 . . و اما شبها... شب هامون به دو دسته تقسیم میشه: . 1️⃣ شبهایی که افطار خونه نیستیم، (با رعایت نکات بهداشتی میریم پیش مادر پدرها🙂) دیرتر میرسیم خونه و زهرا دیرتر میخوابه و صبح هم دیرتر بیدار میشه، منم تا سحر بیدار میمونم، بعد از نماز میخوابم و با زهرا بیدار میشم. . 2️⃣ شبهایی هم که افطار خونهایم، همه با هم زود میخوابیم و زهرا هم صبح زودتر بیدار میشه، منم که از سحر بیدارم، معمولا یک ساعت آخرِ خواب زهرا بهش میپیوندم😴 . یعنی خواب شبانه روزم میشه حدود ۸ ساعت به نظرم قابل قبوله👌🏻 . . برنامه شما تو ماه رمضون چیه؟ حالتون با بچهداری و روزهداری چه جوریه؟🤪 جون دارین کار دیگهای هم انجام بدین؟😥 . عکسها یه نما در دو زمانه! 👈🏻عکس اول نیمه شب و درحالیکه زهرا خوابه😇 👈🏻عکس دوم ۲ ساعت مونده به افطار🥵 . . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین