پست های مشابه

chamran_kids

🍀 دنیای کودکی، دنیای رسیدن به آرزوهاست... به راحتی با گِل، خلق می کنند و آرزوهایشان را برآورده می کنند. آرزوی داشتن یک باغ وحش بزرگ، آرزوی داشتن یک موتور، آرزوی فوتبالیست شدن و هزاران آرزوی دیگر را می توان در دنیای شش ساله ها برآورده کرد. کافی است مقداری گل داشته باشیم و آرزوهایمان را بسازیم. #گل #پروژه_پیش_دبستانی #شش_ساله #پیش_دبستانی_ها #ادبستان_پسرانه_شهید_چمران #مجتمع_آموزشی_شهید_چمران

24 مهر 1397 11:31:07

0 بازدید

chamran_kids

🍜 همینکه به تو اعتماد شود، حوصله کنند تا تو چند بار آزمون و خطا کنی، شکست هایت را بپذیرند و با پیروزی ات خوشحال شوند، برای عزت نفس و اعتماد به نفست کافی است... پسرهای پیش دبستانی، چندین بار ترشی درست کردند. هر بار یک تجربه ی بیشتر کسب کردند و حالا به جایی رسیدند که سفارش ترشی می گیرند. شما چقدر به فرزندتان فرصت می دهید تا خودش به یک نتیجه برسد؟ #پیش_دبستانی_ها #پروژه #آشپزی_برای_کودکان #ادبستان_پسرانه_شهید_چمران #حمزه_دوران #مجتمع_آموزشی_شهید_چمران

18 دی 1397 09:37:18

0 بازدید

chamran_kids

📏 مغازه بازی یکی از بازی های مورد علاقه ی بچه ها خصوصا پسرهاست. یکی از راه های آموزش، استفاده از همین علاقه مندی‌هاست. ‌ کلاس اولی‌ها مغازه بازی کردند و داستان کارخانه‌ی شکلات‌سازی را شنیدند. بعد قرار شد هرکس برای مغازه اش، از چرتکه‌هایی که در داستان بود، بسازد. هرکس با دو لگو، سیخ چوبی و مقداری چسب و یک ماژیک این کار را انجام داد. بعد از ساختن چرتکه و کار با آن، قرار شد هرکس تصویر کالاهای مغازه‌اش را با ماژیک روی میزش بکشد و قیمت آن را زیرش بنویسد. با این ملاحظه که قیمت باید عددی دورقمی باشد؛ یعنی عددی باشد بزرگ‌تر از ده. مربی هم به مغازه‌ها سر زد. قیمت کالایی را که می خواست می پرسید. ولی قبل از پرداختن پولش، صاحب مغازه باید آن عدد را روی چرتکه‌اش نشان می داد؛ می نوشت و به‌زبان شکلاتی ترسیم می کرد. ‌ #کلاس_اولی_ها #ریاضی #آموزش #آموزش_ریاضی #ریاضی_کلاس_اولی_ها #بازی_ریاضی #طرح_درس #چرتکه #ادبستان_پسرانه_شهید_چمران #مجتمع_آموزشی_شهید_چمران

23 دی 1398 17:34:02

0 بازدید

chamran_kids

. #ورق_بزنید . انتخاب خاله های چمرانی . "معلمی به مثابه مادری" . در ابتدای تاسیس ادبستان دخترانه دوخاله ی نسبتا قدیمی و فعال در حسینیه کودک وارد مقطع بعدی شدند و این راه مبهم، سخت و البته جذاب را شروع کردند. . اصطلاح خاله که شنیدن آن از زبان بچه ها خیلی به دل می نشیند، عنوانی ست که در چمران به مربی ها داده میشود، بخاطر حس صمیمیت و محبتی که بین مربی و متربی وجود دارد. . اگر بخواهی در چمران خاله شوی باید چند ویژگی مهم را داشته باشی، بسیار #صبور باشی درست شبیه مادری که چند فرزند دارد و باید بتواند تعاملاتش را مدیریت کند، بسیار #پر_انرژی باشی، چون قرار است هر لحظه ۷ساله شوی و همراه بچه ها بازی کنی، بسیار با#انگیزه باشی، درست شبیه مادری که هرروز از داشتن فرزندانی پر تحرک و با انرژی خسته می شود، بسیار بسیار بسیار #خلاق باشی چون باید بتوانی در لحظه فعالیتی که جذابیتی ندارد را تبدیل به کار ویژه ای کنی! . و در کنار تمام این ویژگی ها،باید از ته دلت تمام بچه ها را دوست داشته باشی نه فقط بچه ای که آرام است یا از نظر درسی مشکلی ندارد. معلم ها در چمران شبیه آچاری می مانند که می توانند تمام پیچ ها را باز کنند، میتوانند خنده بر لب های دخترانشان بنشانند، یک معلم چمرانی می تواند با کشیدن نقاشی مفهوم درس را جذاب تر کند، می تواندزیبا شعر بخواند، خوب بنویسد، با بچه ها به خوبی گفتگو کند، و در یک جمله: یک خاله چمرانی می تواند مادری باشد که حواسش به همه ی جنبه های زندگی فرزندانش هست! . #ادبستان_دخترانه_شهید_چمران #دختران_چمرانی #انتخاب_معلم #چمرانی_ها #مربی

12 مرداد 1399 08:40:15

0 بازدید

chamran_kids

. با بازی فارسی هم میشه هیجان و انرژی بچه ها رو تخلیه کرد؟🤔 . تو ادبستان دخترانه یه بازی فارسی هیجانی داریم:👇 . 🔷️جدول کلمه: برای این بازی فقط به چسب کاغذی و ۶ متر موکت یا فرش نیاز داریم! روی زمین با چسب، جدولی با خونه های بزرگ کشیدیم و توی هر خونه کلمات و حروف مختلف رو نوشتیم. یه نفر، راه رو نشون میده، مثلا میگه: سه تا خونه برو بالا. وقتی به خونه سوم رسید، اگه کلمه بود باید اونو بخونه یا باهاش جمله بسازه. ‌. 🔹️اگه حرف بود باید سه کلمه بگه که اون حرف توش باشه. . 🔹️اگه جواب سوال رو درست گفت، نوبت اون میشه که راه رو به دوست بعدیش بگه که کجا بره. . 🔹️اگرم اشتباه گفت، برمیگرده سر جای قبلیش. بازی رو یاد گرفتین؟ همین الان بلند شین و این بازی رو با بچه ها انجام بدین.🤗 برای دوستاتونم بفرستین🙃 #بازی_فارسی #درس_فارسی #چمرانی_ها #ادبستان_دخترانه_شهید_چمران

23 مرداد 1399 15:55:25

0 بازدید

chamran_kids

میای باهم دنیارو با عینک یه کوچولوی چهار ساله ببینیم؟🤓 . بچه هایی که فقط چهارتا بهار از زندگیشون گذشته و خیلییییی چیزا براشون جدیده‼️ . 👓با عینک ۴ساله ها👓 بطری های نوشابه میشن یه وسیله ی فضایی🤖 سکوهای حیاط میشن دیوارهای یه قلعه🛕 کاغذ های ریز ریز میشن دونه های برف❄️ همه چیز از دید اونا خیلی ساده و شیرینه🌈 همه چیز هیجان انگیز و جاد‌وییه!✨ برای همین هم دنیاشون قشنگ تره🤩 . و ما بزرگترا، ما مربی ها؛ گاهی چقدر به این عینک نیاز داریم تا دنیارو یه بار دیگه با قشنگی هاش، از نگاه اون ها ببینیم و سخت نگیریم. به بچه ها فضا بدیم تا تخیل کنند😇 توی دنیای رنگی و قشنگشون زندگی کنند و همراهیشون کنیم تا خلاقیت شون بروز پیدا کنه و دنیارو دقیقا همون شکلی ببینیم که بچه ها میبینند و حتی بهش پر و بال بدیم😎 باور کنید میشه یه دنیای ساده و جالب رو کنار چهارساله ها تجربه کرد! . امتحانش کنید…😉 #حسینیه_کودک_شهید_چمران #مهد_کودک#کودکانه #مدرسه #چهار_ساله #مربی_کودکان #مربی #بازی #رنگ #معلم #شادی #خلاقیت #چمران_فقط_یک_مدرسه_نیست

28 اردیبهشت 1401 17:06:34

0 بازدید

ادمین چمران

0

0

🌱امامِ دلها🌱 در راستای زیر و رو کردن هویت گذشته مان دنبال نسبتمان با امام خمینی میگشتم. خیلی فکر کردم که ما چه نسبتی میتوانیم باهم داشته باشیم. 🔸️اولین نسبتم با او از یک روز صبح شروع شد. ۵ ساله بودم، از خواب بیدار شدم و دیدم مامانم، بابام، مادربزرگم و خاله ام که مهمان ما بود همه باهم دارند گریه می کنند. خیلی ترسیدم و فکر کردم چه اتفاقی افتاده. و تمام خاطرات بعدش خیلی مبهم در خاطرم مانده. تصویرهایی از مردم در تلویزیون که بر سر و صورتشان میزدند، خانواده ام که چند روزی مشکی پوشیده بودند و قیافه ناراحت آدمها. 🔸️🔸️دومین نسبتم با امام، از زمان ورودم به دبستان شکل گرفت. از همان لحظه ای که وارد کلاس اول شدم، روی نیمکت نشستم و دیدم امام از بالای تخته سیاه، همینطوری چشم در چشم مرا نگاه میکند.و این قصه ادامه داشت. کلاس دوم و سوم و ....تا پایان دبستان، تا وقتی فارغ التحصیل شدم، دانشگاه رفتم و درسم تمام شد. امام تمام این سالها داشت من را مستقیم نگاه میکرد. یکسال لبخند میزد، یکسال جدی بود، یکسال اصلا اخم کرده بود ولی حداقل ۱۶ سال داشت مرا نگاه می کرد و مواظب کارهای من بود. 🔸️🔸️🔸️سومین نسبتم با امام، وقتی شکل گرفت که به اردوهای جهادی رفتیم. دورافتاده ترین منطقه ها. جاهایی که آب آشامیدنی و خیلی چیزها به اندازه کافی نداشتند، به سختی زندگی میکردند ولی امام را میشناختند و برایش احترام زیادی قائل بودند. در یکی از روستاهای خراسان جنوبی بودیم. طبیعتا در محل اسکان تلویزیون هم نداشتیم و از اخبار بیخبر بودیم. برای درس دادن به خانمهای روستا وارد خانه ای شدم. تعداد زیادی پیرزن و خانمهای جوان نشسته بودند. تا وارد شدم از من پرسیدند: حال خانم امام‌خوبه؟ و من از همه جا بیخبر اصلا نمیدانستم از چه حرف میزنند. فکر می کنم در همان سفر بود که شنیدیم همسر امام فوت کردند و چقدر همان پیرزنها گریه کردند. باید خانه و زندگیشان را از نزدیک میدیدید تا بتوانید نسبت زندگیشان با عمق ارادتشان به امام که هیچ با خانم امام را مقایسه کنید. و همینطور نسبت من با امام خمینی در حال بیشتر شدن بود. هر وقت که سخنرانیش از تلویزیون پخش میشد، وقتی در سخنرانیهای بقیه چیزی از او میشنیدم، وقتی به جماران و مرقد امام میرفتم و خیلی وقتهای دیگر تا اینکه حسینیه کودک را راه انداختیم.... 🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️ ادامه دارد... #نسبت_ما_با_امام_خمینی #هویت_ملی #نگاهِ_خاص #حسینیه_کودک #امام_جون #دهه_شصتی_ها

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

chamran_kids

ادمین چمران

0

0

🌱امامِ دلها🌱 در راستای زیر و رو کردن هویت گذشته مان دنبال نسبتمان با امام خمینی میگشتم. خیلی فکر کردم که ما چه نسبتی میتوانیم باهم داشته باشیم. 🔸️اولین نسبتم با او از یک روز صبح شروع شد. ۵ ساله بودم، از خواب بیدار شدم و دیدم مامانم، بابام، مادربزرگم و خاله ام که مهمان ما بود همه باهم دارند گریه می کنند. خیلی ترسیدم و فکر کردم چه اتفاقی افتاده. و تمام خاطرات بعدش خیلی مبهم در خاطرم مانده. تصویرهایی از مردم در تلویزیون که بر سر و صورتشان میزدند، خانواده ام که چند روزی مشکی پوشیده بودند و قیافه ناراحت آدمها. 🔸️🔸️دومین نسبتم با امام، از زمان ورودم به دبستان شکل گرفت. از همان لحظه ای که وارد کلاس اول شدم، روی نیمکت نشستم و دیدم امام از بالای تخته سیاه، همینطوری چشم در چشم مرا نگاه میکند.و این قصه ادامه داشت. کلاس دوم و سوم و ....تا پایان دبستان، تا وقتی فارغ التحصیل شدم، دانشگاه رفتم و درسم تمام شد. امام تمام این سالها داشت من را مستقیم نگاه میکرد. یکسال لبخند میزد، یکسال جدی بود، یکسال اصلا اخم کرده بود ولی حداقل ۱۶ سال داشت مرا نگاه می کرد و مواظب کارهای من بود. 🔸️🔸️🔸️سومین نسبتم با امام، وقتی شکل گرفت که به اردوهای جهادی رفتیم. دورافتاده ترین منطقه ها. جاهایی که آب آشامیدنی و خیلی چیزها به اندازه کافی نداشتند، به سختی زندگی میکردند ولی امام را میشناختند و برایش احترام زیادی قائل بودند. در یکی از روستاهای خراسان جنوبی بودیم. طبیعتا در محل اسکان تلویزیون هم نداشتیم و از اخبار بیخبر بودیم. برای درس دادن به خانمهای روستا وارد خانه ای شدم. تعداد زیادی پیرزن و خانمهای جوان نشسته بودند. تا وارد شدم از من پرسیدند: حال خانم امام‌خوبه؟ و من از همه جا بیخبر اصلا نمیدانستم از چه حرف میزنند. فکر می کنم در همان سفر بود که شنیدیم همسر امام فوت کردند و چقدر همان پیرزنها گریه کردند. باید خانه و زندگیشان را از نزدیک میدیدید تا بتوانید نسبت زندگیشان با عمق ارادتشان به امام که هیچ با خانم امام را مقایسه کنید. و همینطور نسبت من با امام خمینی در حال بیشتر شدن بود. هر وقت که سخنرانیش از تلویزیون پخش میشد، وقتی در سخنرانیهای بقیه چیزی از او میشنیدم، وقتی به جماران و مرقد امام میرفتم و خیلی وقتهای دیگر تا اینکه حسینیه کودک را راه انداختیم.... 🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️ ادامه دارد... #نسبت_ما_با_امام_خمینی #هویت_ملی #نگاهِ_خاص #حسینیه_کودک #امام_جون #دهه_شصتی_ها

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن