پست های مشابه
madaran_sharif
. بیماری بر من غلبه کرده بود... صبح، با نگاه خستهام جناب همسر رو تا دم در بدرقه کردم. تا دقایقی بعد همچنان نگاهم به در، فکرم تو آشپزخانه و بدنم بند زمین بود. بالاخره با توکل بر خدا و توسل به ائمه بر جاذبه زمین غالب شدم!💪 . به زحمت، قبل بیدار شدن بچه ها👶👦👦، یه آش مریض سرهم کردم، صبحانه رو آماده کردم و باز ضعف و کسالتم برگشت... خدا رو شکر زمانیکه ناهار و صبحانه رو آماده میکردم، محمد👶 بیدار نشد شیر بخواد! . رفتم سراغ بچهها...آخ که چقدر دلم میخواست منم به جمع خوابان بپیوندم😴! اما گرسنه بودن طفلیا. حال فانتزیهای صبح بخیرِ ویژهی بچهها رو نداشتم🤕😅 صدا زدم: «زود پاشید! اگه امروز به کارامون نرسیم فردا نمیتونیم بریم زیارت امام رضا جونمون هااا!»😍😃 . رضا و طاها سیخ پا شدند! محمد کوچولو هم با سر و صداشون بلند شد و همگی دست و صورت شسته مهیای صبحانه شدند😋... الحمدلله که رضا و طاها ۴و ۵ ساله هستن و خودشون به خودشون میرسن... ولی محمد کوچولو همچنان فنر در کمر داره😄 سرسفره نمیشینه! منم بی رمق🤒...چهاردست و پا دنبالش تا غذا بخوره🙄...بچه ها مشغول ترکوندن خونه و یادگیری مهارتهای حل مسئله و تعامل اجتماعی شدن!🤪 . حال بازیهای هیجانی با بچهها رو نداشتم گفتم طاها چندتا کتاب داستان بیاره تا بخونم📚، لای کتابهاش صحیفه سجادیه بود! از جلدش خوشش اومده بود آوردش😊 . فرصت رو مغتنم شمردم "دعا به هنگام بیماری" رو بازکردم: "پروردگارا! حمد مخصوص توست به خاطر نعمت سلامتی که همواره از آن بهرهمند بودم و نیز حمد و ستایش مخصوص توست برای بیماری که در جسمم پدید آوردی. ای خدای من! نمیدانم کدام یک از این دو حالت (تندرستی و بیماری) برای شکر و سپاسگزاری به درگاهت شایسته تر است؟ کدامیک از این دو وقت برای ستایش تو بهتر است؟..." چقدر نگاه امام قشنگه! چه خوب شد آشنایی من با این نگاه لطیف و دقیق تو این موقعیت!🤩 . زیر آش رو کم کردم برم بخوابم... یادم میاد وقتی فقط رضا رو داشتم، وقت بیداریش اصلا نمیتونستم استراحت کنم ولی خداروشکر محمد با داداشاش سرگرمه...رضا مراقب داداشی باش! . میدونستم وقتی بیدار شم با یه آشپزخونه استخری و یه عالمه ظرف کثیف و خردههای کاغذ و کاموا(دستپخت بچهها) مواجه میشم ولی سعی کردم بهشون فکر نکنم😆! خودشون میدونن باید تو پاکسازی حضور فعال داشته باشن.🙃 . پ.ن: محمد شعله آش رو زیاد کرده بود و رضا نگران، شعله رو کامل خاموش کرده بود. در نتیجه ناهار رو با یه ساعت تاخیر خوردیم😊 خداروشکر مشکل به همینجا منتهی شد😱 . #ط_اکبری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
27 فروردین 1399 15:51:21
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز! . #حج_عمره دانشجویی ۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ #نخبگان ثبت نام در لینک زیر...😍🤗 . شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلیها، بالا پایین کردنِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم... ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩 شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشتههای پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦 . یه دست میذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! میخوایم بریم خونهی خدا 🕋 حرم امن الهی... راستی میدونید چرا به اونجا میگن خونه خدا؟!... داریم میریم عرض ادب کنیم خدمت #خانم_فاطمه_زهرا (س)، میدونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... میریم از پشتِ دربِ خانهشون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍 چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که #پیامبر_مهربانیها (ص)، #علی_مولا (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣ قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️ شمارش معکوس شروع شد...⏳ موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍 وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیههای دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم #حج شدیم.🛫🕋 سفری پرماجرا؛ ما در #مدینه و ساک وسایل در #مکه😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆) مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده! نوبتی #زیارت🕌 نوبتی اعمال حج🕋 نوبتی غذا خوردن🍛 و گاهی نوبتی خواب😴 . از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونهی پدری یه ولیمهی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛 . از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍 . دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازیهای جورواجور میکردیم بازم دلمون میخواست بریم ددر.😐 . وقتی رضا میخوابید دیگه نمیخوابیدم.💪😄 مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماههای آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو میخوندم.📚📝 . ۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪 خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش میگذشت! تو کشوهای خالی مینشست، وسایل پنهان رو کشف میکرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉 . رفتیم #محله_ی_شلوغ، 📣🗣 سرزنده😄 و البته آلوده😷 (همه خوبیها یه جا جمع نمیشه که😒) دودششهام شنگول شدند.😃 . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #حج #اثاث_کشی #مادران_شریف
09 دی 1398 16:14:41
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . خلاصه! دختر دومی، ناراضی و ناراحت بود.😢 بنابراین تصمیم گرفتم حضورم رو در محل کار کم کنم به ۱ روز در هفته.👌🏻 این تصمیم هم سخت بود، چون کار توی خونه با بچهها سختتره! بلافاصله، در ۱ هفته تونستم دخترم رو از پوشک بگیرم.💪🏻 ناخن جویدنش خوب شد.🤩 اخلاقش خیلی بهتر شد و خدا رو شکر ثمرهی این تصمیم رو در کودکم دیدم. به همین منوال ادامه دادم تا اسفند ۹۸ که #ویروس_منحوس_کرونا وارد کشور شد😯 دیگه خودم سعی کردم #استرس و نگرانی به خونه راه ندم😁 #دورکاریام شروع شد. تو خونه باید آموزش #پیش_دبستانی دخترم رو هم میدادم. از خونه بیرون نمیرفتیم، خصوصا چون #باردار هم بودم. بچهها هم خیلی حوصلهشون سر میرفت. اما تسلیم نشدیم! حسابی با هم بازی کردیم و کارهای مختلف رو تجربه کردیم.😍 تو حیاط خلوت انواع بازی و بریز بپاش رو داشتیم! به گلخونه میرسیدم. آشپزی، ورزش، کاردستی، نمد و... خدا رو شکر خوش گذشت تا اردیبهشت ۹۹ که دختر سومم به دنیا اومد.👼🏻 همچنان کارم رو به شکل دورکاری ادامه میدادم. طوری که یک هفته قبل و یک هفته بعد از تولد نوزاد داشتم کار میکردم و تقریبا توقفی نداشتم. . گاهی اطرافیان میگفتن مسائل و سختیها با تولد بعدی، با همون نسبت بیشتر میشه! منم میترسیدم تو این شرایط، درمونده بشم! ولی با تولد سومی دل همهمون باز شد! خدا رو شکر الآن اصلا باهاشون موافق نیستم😁 دخترام خیلی شاد و سرگرم شدند. گاهی نینی رو سرگرم میکردند به کارا برسم و کمکحالم شدن. (با اینکه زیر ۷ سال و یه جورایی تنبل در نظم هستن!) زندگی شیرینتر و لذتبخشتر شد.😊 . ۱ ماهگی نوزادم، با بچهها به محل کارم برگشتم که با رعایت پروتکلها باز شده بود. دختر دومم دیگه مهد رو دوست داشت😊 دو تا رو میذاشتم مهد و با نوزادم تو اتاق کنارش کار میکردم. همین روال ادامه داشت و من نگران بودم که اگر #کرونا موندنی باشه و مدارس باز نشه چه کنم؟!🤔 . . #قسمت_یازدهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
26 آبان 1399 16:08:28
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ ساله، #محمدحسین ۱۱ ساله، #زهرا ۹ ساله، #زینب ۷ ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #ارتباط_با_نوجوان #قسمت_دوم 🌼یه کارشناس تغذیه علاوه بر دادن رژیم غذایی، از بچهها خواست که تو دوران نوجوانی (که دوران رشدشونه) ساعت نه و ده بخوابن؛ چون هورمون رشد از ساعت نه به بعد و در خواب ترشح میشه. بعدش هرچی خواستن دیر میخوابن. الحق حرفشون تاثیر داشت و وقتی خاموشی میزنم، کسی اعتراض نمیکنه.👌🏻😄 🌼 با خانوادههایی که از نظر اخلاقی شبیه خودمونن رفت و آمد میکنیم. مخصوصاً اگه فرزندشون بتونه الگوی مناسبی برای بچههامون باشه. اینطوری به طور نامحسوس دوستای بچهها رو خودمون انتخاب میکنیم. وقت بچهها هم پر میشه و فرصت گفتگو با دوستای فضای مجازی نمیمونه. 🌼 اینستاگرام رو ابدا نصب نکردم و به جاش ایتای خودم رو روی تبلت بچهها نصب کردم و تو کانالهای کاردستی و خلاقیت و طنز با محتواهای پرهیزکارانه عضو شدم که حرصشون نسبت به فضای مجازی کنترل بشه. خواستیم که اگه احتیاج به سرچ مطلبی پیدا کردن با ما درمیون بذارن و بهشون اطمینان دادیم که بهشون اطمینان داریم.😊 🌼 آیندهی روشن رو براشون ترسیم میکنیم که نگرانیهاشون کمتر باشه. مثلاً با گفتن: - احسان کی هجده سالت میشه گواهینامه بگیری! - وقتی رفتی دانشگاه انشاالله فلان چیزو برات میگیریم! 🌼 نکتهی مهم دیگه تاثیر دعا و زیارت و هیئت بر رشد نوجوونهاست. دعای بیست و پنجم صحیفه سجادیه هم دعای حضرت در حق فرزندانشونه که روزی ده بار هم بخونیم بازم به نظرم کمه. 🌼 گاهی چالشهایی با نوجوون پیش میاد. در این مواقع بهترین راه حفظ آرامش و سکوته. اگه نتونستیم، بدون هیچ حرفی صحنه رو ترک کنیم. بعد از فروکش کردن عصبانیتها با فرزندمون صحبت کنیم و دنبال راهحل یا جایگزین بگردیم. 🌼 نوجوونی خودمونو به یاد بیاریم و درکشون کنیم. نوجوونا کوچکترین موارد رو از چشم پدر و مادر میبینن.🤭 (حتی دو خط شدن اتوی شلوار، ترک دیوار و طولانی بودن چراغ قرمز😂) پس لازمه ظرف وجودیمونو بزرگتر کنیم. القصه... بچهها در چشم بهم زدنی بزرگ میشن. کاش لحظه لحظه قد کشیدنشون رو قدر بدونیم که دیگه برنمیگرده.😢 پ.ن: از همهی اینها گذشته اول و آخر تربیت دست خداست. به قول همسرجان: العبد یدبر والرب یقدر ما باید تلاش کنیم و برنامه بریزیم، ولی آخرش این خداست که همه چیز رو جور میکنه. حرف اصلی اینه که خودمونو هیچکاره بدونیم و همه چیزو دست خودش بسپاریم.🧡 خلاصه خداجونم، کار خودته🥰 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
10 آبان 1400 16:00:51
15 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان محمد ۴سال و ۵ماهه و علی ۲سال و ۴ماهه) . سال پیش چند روزی با مادری همنشین شدم که دائم یا بچه رو دعوا میکرد یا میزد! خیلی اذیت میشدم و سعی میکردم اونو متوجه عواقب رفتارش بکنم. خوشحال بودم فرصتی پیش اومده تا رفتار صبورانهی😎 من با بچهها رو از نزدیک ببینه، شاید تغییر کنه.😅 . مدتی گذشت و میخواستم علی رو از پوشک بگیرم. هرکاری میکردم بیخیال پوشک نمیشد!اتفاقی با دوستی همصحبت شدم و حرف رسید به پوشک! گفت پسرم دیر از پوشک دراومد، چون من که مثل بعضیا نمیخواستم با کتک از پوشک بگیرمش!🤔 💢💢 به خودم اومدم! دیدم منی که اسطورهی صبر بودم،😜 کلی کتاب خونده بودم، ته تکنیکهای تربیتی رو درآورده بودم، کلی ادعا داشتم، حالا خیلی زود از کوره در میرم و داد میزنم! بیدلیل به خواستههاشون میگم نععع! کوتاه هم نمیام به هیچ قیمت! . حتی تنبیه فیزیکی قبحی برام نداشت!🤔نه که نداشتا! توجیه میساختم براش!😒 مثلا میگفتم: -اصلا مگه میشه دو تا پسر پشت هم داشته باشی و نزنیشون؟! . - من که همهی راهها رو برای از پوشک گرفتن بچه امتحان کردم، بذار چند بار دعوا کنم و ریز بزنمش شاید جواب بده.😔 . - منم آدمم، فشار روم زیاده، طبیعیه که هر دقیقه صدام بره بالا! با دو تا پسر! دست تنها، تو غربت! . هنوز نفهمیده بودم دلیل تغییرم چیه و ذهنم بیشتر دنبال توجیه بود تا دلیل! تا اینکه دوستی سر راهم اومد که خیلی قربون صدقهی بچه هاش میرفت! در قبال اشتباهاتشون آروم واکنش نشون میداد و منطقی برخورد میکرد و با خواستههاشون همراه میشد. . دیدم کمکم دارم صبور میشم! لذت محبت کردن و آزادی دادن به بچه رو دوباره تجربه کردم. کمتر با بچهها دچار تنش میشم. در عمل به *آنچه که میدونستم* موفقتر شدم!! . تازه فهمیدم چه بلایی به سرم اومده بود!! . . پ.ن۱: دیگه هیچوقت از اشتباهاتی که در مسیر مادری مرتکب میشم جایی صحبت نمیکنم! شاید مادری بشنوه و ناخواسته تحت تاثیر حرف من همون اشتباه رو انجام بده! . پ.ن۲: خیلی حواسم هست با کیا نشست و برخاست دارم! چه تو دنیای مجازی و چه حقیقی! خصوصا تو معاشرتهای صمیمی. چرا که اینجوری اثرگذاری ناخودآگاه اتفاق میافته! . پ.ن۳: شاید آدم ترجیح بده با کسی همصحبت بشه که دچار عذاب وجدان نشه و بگه ایول همه مثل خودم هستن! . ولی واقعیت اینه که: میرود از سینهها در سینهها از ره پنهان صلاح و کینهها صحبت صالح تو را صالح کند صحبت طالح تو را طالح کند! . پ.ن۴: نظر شما چیه؟ تجربهی مشابه داشتید؟ . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری
13 اردیبهشت 1400 15:27:22
1 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری . "اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم" . عجیبه ها واقعا! امام علی (ع) چرا انقدر روی نظم تاکید داشتن بین اینهمه فضائل؟! اونم تو وصیتنامه! یعنی حرف آخر✋🏻 . ترم اول درس خوندن🤓 با دوتا بچه کوچولو👦🏻👶🏻 تموم شد و آخرین پروژه رو هم ارائه کردم. ترم تابستون برنداشتم یه کم نفس بکشم (بکشیم!👶🏻👦🏻🧕🏻🧔🏻👵🏻👴🏻) . البته بیکار که نبودم.😃 ماشاءالله دوتا وروجک و برنامهی سراسر بازی و ریخت و پاش و بشششور بسسساب و بپز و بخورون و... . یه هفته نگذشت که احساس بدی بهم غالب شد! - باز چته؟!🤨 از چی ناراضی ای؟! از در و دیوار؟ نمیتونی بیرون بری دلت گرفته؟! -- نمیدونم شاید! الحمدلله خونه حیاط داره😃 خب بریم بازار گل،🌸🌼🌻🌺🌹 چقدر خوبه😍 . یه هفته بعد...😑 مرضم اون نبود.🙊 یک ماهی طول کشید تا فهمیدم ای بابا من برنامهی منظم و هدفمندی ندارم.🤔 دچار روزمرگی شدم.😞 . به بعضی کارهای اولویتدار نمیرسیدم،😑 یه کارایی یادم میرفت، خصوصا در مورد کفش و لباس بیرون که همیشه موقع بیرون رفتن یادشون میافتم🙈 (شستشو، دوخت و دوز و...) بعضی روزا یه کارای بدون اولویت یا حتی غیرضروری جای کارهای مهمو گرفته بود! به بعضی کارهای مهم اصلا فکر نکرده بودم! چه برسه عمل!🙊 به بهانهی اینکه بچهها که نظم تو کارشون نیست، منم خودمو زدم به کوچهی عمر چپ😅 سرم شلوغه خب نمیرسم!😒 واقعا نمیشد برسم؟!🤔 . با جناب همسر صحبت کردم. (الهی که این در گفتگو برای همه زوجین، همیشه، باز بمونه) مروری هم روی برنامهها و اولویتها از نگاه ایشون کردم... دوباره رفتم سراغ دفتر برنامه😃 که در گوشهی پستو، مدتی چشم انتظار من بود.☺️ دفتر برنامه! و ماادراک مالدفتر برنامه🤨 . توضیحات کاربردی در پست بعدی😊 . #ط_اکبری #هوافضا90 #روزنوشت_های_مادری #روزمرگی #تجربه #دفتر_برنامه #مادران_شریف
15 بهمن 1398 16:41:55
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ز_زینیوند (مامان #معصومه ۴.۵ ساله) . همون روزها، دو روز در هفته تو مرکز مشاوره،مشاوره میدادم. به طور خیلی اتفاقی متوجه شدم که حوزه جامعهالزهرا برای اولین و آخرین بار ازبین بچههای دانشگاهی، با رشتههای نامرتبط، برای سطح سه (ارشد حوزه) ثبت نام میکنه. این رو به فال نیک گرفتم و بعد از آزمون و مصاحبه، در رشته تعلیم و تربیت پذیرفته شدم.👌🏻 بعد ازگذشت یک سال از زندگی مشترکمون تصمیم به بچهدار👶🏻 شدن گرفتیم . اوضاع خونه آرومتر شده بود. شناختمون از همدیگه بیشتر شده بود و از فضای لجبازی فاصله گرفته بودیم😊😉 . ترم اول حوزه رو با ویار🤢 خیلی سختی پشت سر گذاشتم. چند کیلو وزن کم کردم، مدام سرگیجه🥴 داشتم و گاهی تا دو روز غیر آب و نمک چیزی نمیخوردم . . به برکت دخترم دو تا مقالهم📑 توی دو تا مجلهی علمی پژوهشی چاپ شد. موقعیت شغلیم داشت بهتر میشد. دورههای ضمن خدمت میرفتم و خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه به قول شاعر؛ به فکر معجزهای تازه بودم و ناگاه، خدا گرفت به دست تو امتحان مرا... . . تو یکی دو سالی که قم بودیم به شدت به حضرت معصومه وابسته شده بودم.😊 آرامشی که سالها دنبالش بودم رو توی قم پیدا کرده بودم. تا حدی که تو شهر خودمم، دل تنگ حرم بودم. اما… هفت ماهه بودم که اول بهمن ۹۴ به خاطر مسائل کاری همسرم با دلی پر از غصه تصمیم به زندگی در شیراز گرفتیم…😓 روزهای سختی بود... توی خونه راه میرفتم و اشک😪 میریختم. گله میکردم...دلم شکسته بود...حکمت خدا رو نمیفهمیدم. . یه روز قرآن رو به نیت اینکه دلم رو آروم کنه باز کردم و آیهای اومد که خطاب به پیامبر بود، وقتی که برای مکه دلتنگی میکرد و خداوند بهشون دلداری میداد که تو قطعا به اون شهر باز خواهی گشت…😍 . سخنرانی آقای پناهیان (قربانی دادن در راه خدا راهی که همه باید برویم) دلم رو کمی آروم میکرد. . آخرای فروردین ۹۵ معصومه خانوم ما در حالی که لطف خدا شاملمون شده بود و با وجودی که بند ناف دو دور، دور گردنش پیچیده بود و ضربان قلبش پایین اومده بود و لحظهی زایمان لحظه پر استرسی برای من و کادر درمان بود، صحیح و سلامت به دنیا اومد🥰 . دخترم که به دنیا اومد، چند روز اول بخاطر زردی تو بیمارستان🏨 بستری بود. همون اول که ازهم جدا شدیم جرقهی افسردگی بعد زایمان برام زده شد. به شدت حساس، زودرنج و پرخاشگر شده بودم😖 همسرم شناختی نسبت به افسردگی بعد زایمان نداشت و همین، درک کردن اوضاع رو براش سخت تر میکرد. . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین